جهیزیه ام آماده شده بود.
مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم.گفت«بیا مادر!اینو بزار روی وسایلت.»
گفتم «قربونت!دنبالش می گشتم.»
مامان به شوخی گفت «بلاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره…»
شب مامان،بابارو توی خواب دیده بود.با ظاهر و چهره ای آراسته و نورانی.یک پارچ خالی دستش بود؛داده بود و با خنده گفته بود«اینو بزار روی جهزیه فاطمه…»
فردایش رفتیم سراغ جهیزیه،دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ…