دزمهراب: بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب تهران امروز جانی دوباره گرفت، مطابق سنت چندین ساله رهبر معظم انقلاب روز چهارشنبه 23 اردیبهشت ماه با حضور در مصلای امام خمینی(ره) از نمایشگاه کتاب تهران بازدید کردند.این بازدید از جهات بسیاری حائز اهمیت بود، چرا که رهبر انقلاب سال گذشته از نمایشگاه بازدید نکرده بودند.
از همان ساعات ابتدایی صبح، غرفهداران راهروهای 18 تا 20 شبستان امام خمینی در مصلی حاضر شده آماده بازدید رهبر انقلاب از غرفههای خود بودند.
مهدی بوشهریان در یادداشت و روایتی خواندنی که در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار گرفته، به دیدار مقام معظم رهبری از غرفه انتشارات شهرستان ادب پرداخته است. متن این یادداشت را در ادامه میخوانید.
تنها چند دقیقه گذشته است. چند دقیقه از دیدار. دیداری که قرار بود قرعهاش به نام علی چاوشی بیفتد و تقدیر به من سپردش.
از دیروز قرار بود کارت نمایشگاه را به علی برسانم تا در دیدار امروز رهبر از نمایشگاه به معرفی کتاب های شهرستان ادب بپردازد. دیشب چند باری قرارمان را عقب جلو کردیم و نتوانستیم یکدیگر را ببینیم. صبح هم که من عازم درمانگاه شدم تا به
درمان مشکل این روزهایم بپردازم. مشکلی که مدتی ست گریبانگیرم شده و انشاءالله به لطف دیدار امروز برطرف خواهد شد.
در راه بیمارستان بودم که علی زنگ زد و گفت امام خامنه ای به نمایشگاه آمدهاند. گفتم سریع میآیم و کارت را به تو میرسانم. پس سریع به سمت نمایشگاه به راه افتادم و وقتی رسیدم هنوز آقا تشریف داشتند. با علی در کنار غرفه ی انتشارات جمهوری قرار گذاشتم و وقتی رسیدم میلاد عرفان پور را هم کنار علی چاوشی مشاهده کردم. بعد از سلام و علیک گرم با میلاد به همراه علی چاوشی به سمت بازرسی ورودی شبستان دویدیم تا علی از برنامه عقب نماند. به درب غربی ورودی رسیدیم اما راهمان ندادند و گفتند از درب شرقی وارد شویم. به سرعت به سمت درب غربی دویدیم و به بازرسی رسیدیم که کارمندان حراست نمایشگاه اجازه ورود ندادند و گفتند دیر شده. به زور از ایشان گذشتم و با بازرسان دفتر رهبری روبرو شدم و گفتم ما غرفه دار شهرستان ادب هستیم و کارت نشان دادم. اما علی را راه ندادند. گفتند الزاماً صاحب کارت باید حضور داشته باشد. گفتم بگذارید به جای من برود. نگذاشتند. نگذاشتند و تنها به راه افتادم. به راه افتادم و وارد شبستان شدم. وارد شبستان شدم و دلم پیش علی ماند. علی که شوق دیدار امام خامنه ای را داشت.
پس از بازرسیهای بدنی وارد شبستان و راهروی شماره 18 شدم. اولین فردی را که دیدم جناب صفایی از بچه های با صفای اسبق اداره کتاب وزارت ارشاد بود و در ادامه بچههای مجمع ناشران انقلاب اسلامی را دیدم که در غرفه کتاب زندگی آماده میشدند که به آقا چه بگویند و چطور بسته های پیشنهادی کتابشان را معرفی کنند. بسته هایی که وقتی رهبری مشاهده نمودند خوشحالشان کرده بود و فرموده بودند: «زحمت ما را کم کردید.» سید عارف علوی و حسین شاهمرادی که چفیه ی آقا را هم هدیه گرفته بود در پوست خود نمیگنجیدند و خستگی کار از تنشان در آمده بود.
به سمت غرفه شماره 29 به راه افتادم و دیدم که علی محمد مؤدب و علی داودی، مدیران موسسه و انتشارات شهرستان ادب در غرفه حضور دارند و مشغول مرتب کردن کتابها هستند. من هم به ایشان پیوستم و به سهم خودم شروع به چینش کتابها کردم و چشم به راه حضور ماندیم.
با علی داودی هماهنگ کردم که وقتی آقا آمدند کتابهای جایزه گرفته انتشارات شهرستان ادب و تازه های فاخر نشر را به ایشان معرفی کند و چیزی از قلم نیفتد.
کتابهای سال گرگ و برج قحطی و از آخر مجلس و شناختنامه استاد قزوه را به همراه تعداد دیگری از کتابها از قبل آماده کردیم تا هنگام حضور امام همه چیز آماده باشد. در همین حال و احوال بودیم که امام از غرفه های روبرویی راهرو عبور میکردند و دختر غرفه ی روبرویی که چفیه آقا را به تبرک گرفته بود اشک میریخت. آقا تا انتهای راهرو رفته بودند اما اشک های دختر تمامی نداشت …
در حین مرتب کردن و جابه جایی کتابها بر روی میز بودیم که از پشت پنل های حفاظتی صدای مردی میآمد که بلند الله اکبر میگفت و آقا را صدا میزد. میگفت سید است و از شیراز آمده. داودی با خنده و طعنه رو به من گفت که شما شیرازیها همیشه شلوغ میکنید که دوباره فریادش بلند شد که از جهرم است. (جهرم شهری در استان فارس است). من هم میخندیدم و میگفتم همین شیرازیها گل سرسبد شهرستان ادب هستند. (اشاره به میلاد عرفان پور و محمد مهدی سیار و محمدحسین
نعمتی میکردم.)
غرفه پایینی در راهرو هم پسری بود که کتاب های سینمایی و هنری می فروخت و تیپ هنری هم داشت. اول بار بود که سعادت زیارت آقا نصیبش میشد و دل در دلش نبود. مضطرب بود و هر از گاهی به من اشاره میکرد که به او سر بزنم. دستان سردش را میگرفتم و به او میگفتم که وقتی آقا آمدند چطور و به چه صورت کتابها را معرفی نماید. بخت بلندی هم داشت. آقا با او خوب گرم گرفتند و چفیه شان را نیز به او هدیه دادند. شادی وصف ناپذیری هم از حضور آقا پیدا کرده بود و بعدش به من گفت که وقتی که آقا آمدند تمام بدنم شروع به لرزیدن میکرد و سرخ سرخ شده بودم و تنها زمانی که به من نگاه کردند
و خندیدند من آرامش یافتم. و من به یاد تبسمی افتادم که وقتی حضرت به من نیز ابراز داشتند من نیز دلم آرامش یافت. پسر جوان ادامه داد وقتی رهبر از غرفه رفتند با همه وجود دلم میخواست که دوباره برگردند و ایشان را ببینم. از او پرسیدم به آقا چه گفتی، گفت آقا اول از من پرسیدند زمینه فعالیت انتشارات شما چیست و من هم گفتم کتاب های سینمایی که آقا فرمودند سینما خوب است و در ادامه از ایشان به خاطر نام گذاری سال دولت و ملت، همدلی و همزبانی تشکر کردم. هنوز شوق دیدار آقا در وجودش بود و شرح دادن دیدارش وصف نشدنی بود. و من اینجا بود که دوباره فهمیدم مهر سید، به ظاهر خاصی بر نمیگردد. جمال چهره تو حجت موجه ماست.
همه چیز آماده بود. بهتر بگویم که همه چیز را آماده کردیم تا آبرومند از مهمانمان پذیرایی کنیم که سر و کله ی عکاسان و مسئولان برگزاری دیدار آقا از نمایشگاه کتاب از راه رسید و وارد غرفه شدند. کارت هایمان را چک کردند و جای گیری کردند و منتظر ایستادند تا رهبر بیاید. در همین حین دو دختر مانتویی که از انتشارات راهروی دیگر بودند به در غرفه ی ما آمدند و یکی شان وارد غرفه ما شد و ایستادند.
یکی از خانمهایی که در تیم همراه مقام معظم رهبری حضور داشته و در راهرو بودند سریع به سمت دو دختر آمدند و گفتند شما اینجا چه میکنید و یکی شان با قاطعیت گفت اینجا غرفه ی خودمان است. اما او کارتش را چک کرد و گفت بفرمایید بیرون.
اما دو دختر با سماجت کنار غرفه ایستادند و البته او هم خیلی سخت نگرفت و اجازه داد از همانجا آقا را نگاه کنند. آقا هم
هنگام عبورشان آن دو را دیدند و در جواب سلام بلندی که دخترها داشتند سری تکان دادند و جواب سلامشان را پدرانه دادند. آن دو دختر تا پایان حضور حضرت در غرفه شهرستان ادب ایستاده بودند. همراه با حسرتی که نمیتوانستند در غرفه حضور پیدا
کنند.
بعد از من سریع وارد غرفه شدم. ایشان هم لبخند بر لب و متبسم با سلامی بلند آمدند و شروع به دیدن کتابها کردند. علی محمد مؤدب و علی داودی پیش و من پشت سرشان ایستادم و به میهمانمان سلام کردیم و خیرمقدم گفتیم.
آقا همینطور که میز را نگاه میکردند دست بردند و کتاب «از آخر مجلس» را برداشتند که داودی کتاب «اعتراض و عشق» که عکس روی جلدش آبرنگی از دکتر قزوه بود را به دست آقا داد. ایشان پرسیدند این کتاب چیست؟ و مؤدب هم توضیح داد که این کتاب، شناختنامه دکتر قزوه ست و آقا توضیحات بیشتری خواستند و در ادامه مؤدب گفت که این کتاب، مروری بر مقالات و یادداشتهایی ست که در مورد استاد قزوه نگاشته شده است.
کتاب بعدی کتاب «از آخر مجلس» میلاد عرفان پور بود که همچنان در دست آقا بود. آن را باز کردند و شروع به خواندن شعری که میلاد برای شهید مصطفا احمدی روشن گفته بود کردند:
امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفته ست، آری وضع کنعان روشن است
گرچه در بزم حماسه هیچ جای گریه نیست
در هجوم شعلهها، تکلیف باران روشن است
«پرتاب» مهدی صفری را از زیر دست به علی داودی دادم و علی هم کتاب را به آقا داد و گفت این رمانی ست درباره بحث موشکی ایران. «سال گرگ» جواد افهمی را هم به آقا نشان دادیم که ایشان به شباهت اسم آن با کتاب مرحوم امیر حسین فردی به نام «گرگ سالی» اشاره کردند و مؤدب هم توضیح داد که این کتاب برنده جایزه جشنواره داستان انقلاب شده و داودی هم ادامه داد که این جایزه را خود مرحوم امیر حسین فردی به جواد افهمی داده است و من هم در ذهنم مرور میکردم که بلقیس سلیمانی هم همان سالها کتاب «سگ سالی» را نوشته بود. و چقدر آن ایام اسمها همه از سگ و گرگ و سال نام گرفته شده بود.
آقا در مورد مضمون آن سؤال کردند و داودی هم توضیح کوتاهی در مورد آن داد. «برج قحطی» هادی حکیمیان را هم رهبری دیدند و ورق زدند و کمی خواندند و داودی هم در مورد این کتاب توضیح داد که این کتاب، قلم بسیار قوی در فن داستان نویسی دارد.
دکتر صالحی معاون فرهنگی وزارت ارشاد هم به این نکته اشاره کردند که انتشارات شهرستان ادب امسال به عنوان ناشر برگزیده انتخاب شده ست و آقا هم با نگاهی جامع به تمام کتابها، رو به ما فرمودند: «مجموع آثار شما، بحمدالله خوب است»
در ادامه علی محمد مؤدب با اشاره به دوره های آموزشی آفتابگردانها و دوکتاب «یک دشت دویدن» و «این بار به نام عشق»، به معرفی کتاب های اختصاصی بچه های دوره اول پرداخت و کتاب های اعضای جوان آفتابگردانها را به آقا معرفی کرد.
استاد مختارپور، رییس نهادکتابخانه های عمومی کشور هم به ایشان گفت انتشارات شهرستان ادباز ناشران خوبی ست که در زمینه انقلاب اسلامی فعالیت میکند و آقا ضمن لبخند، دوباره کتاب میلاد را به دست گرفتند و شعر معروف از آخر مجلس را که در پشت کتاب چاپ شده بود را مطالعه کرده و در پاسخ به یکی از همراهان که پرسید کتاب کیست، فرمودند: کتاب میلاد!
دکتر صالحی رو به مؤدب کرد وگفت آقای مؤدب شما خیلی وقت گرفتهاید و اجازه دهید آقا به ناشران دیگر هم سر بزنند و آقا هم ضمن تأیید این جمله با سر و لبخند، دعای خیرمان کردند و فرمودند که ان شاءالله موفق باشید.
نمیتوانستم جمله ای که در دلم مانده بود را بیش از این نگه دارم. آقا آماده رفتن بودند که بلند گفتم: آقا ما شما را خیلی دوست داریم. و تاکید کردم قلبا. آقا هم به عقب برگشتند و با رویی گشاده به من فرمودند: من هم شما را خیلی دوست دارم.
تسنیم