کوچه های ساده وباریک، دیوارهای کاهگلی و کوتاه، نیزارهای حاشیه رودخانه، هرروز به طنین گامهای صمیمی نوجوانی دل سپرده بودند که مشک بر دوش، جرعه جرعه ایمان در کام تشنه مان می ریخت. زیر سایه بان ابروان کشیده اش، دو خورشید آرام گرفته بود. نگاهش بین دل و آسمان پل می زد. گفته های کوتاهش که همه بهانه آمدنش بود، جانها را شعله ور می کرد، قلبها را به ضیافت روشنی می برد.
نوزده سال همه سالهایی بود که زیر این آسمان آبی زیسته بود و شاید هفت سال، به اندازه هفت آسمان ستاره، مشک بر دوش کشیده بود.
تازه از شوش آمده بود با پایی تاول زده که صدای اذان از ساحل رودخانه در فضا پیچید. از خم کوچه گذشت و در گوشه ای به نماز ایستاد. صدای استغاثه زنی شکسته دل در آرامش کوچه پیچید. خدایا! همه هستی من، دختر هیجده ساله ام را از من مگیر. به مظلوم دردمند غدیر،به بازوی تازیانه خورده زهرا،به لبان تشنه حسین آتش تب او را فرو نشان…
در را به نرمی نواخت و زنی پیر و شکسته در چادر سپید نماز، در آستانه در ایستاد. دو چشم شرمگوناز میان دستاری سبز که نیمی از چهره را پوشانده بود در مقابل زن طلوع کرد.
-کیستی و در این شامگاه چه میخواهی؟
-نام صاحب غدیر را صدا زدی، آیا او را می شناسی؟
-چگونه نشناسم که آسمان با نام او می چرخد، گل با زمزمه نام او از ژرفای خاک قد برمی کشد و چشم در چشم خورشید می خندد. چگونه نشناسم که تمامی معنای عشق است، تفسیر آیه آیه قرآن، خلاصه همه خوبی ها و پاکی ها.
-صدای گریه و استغاثه ات را شنیدم. من از پیامبر دعایی می شناسم که زهرا (سلام الله علیها) زمزمه می کرد تب و درد را شفا می داد. ظرفی آب بیاور تا بخوانم. اگر عنایت محبوب همراه شود، آتش تب فرو خواهد شکست و بیمار، بستر درد و ناتوانی رها خواهد کرد.
زن یکبار دیگر چشم های روشن و شاف او را کاوید. برقی شگفت تا ناکجای قلبش دوید. بی هیچ درنگ جامی آورد. نوجوان به وضو نشست، زن به زمزمه های آرامش دل سپرد. دستار سبز از سیمای مهتابی جوان کنار رفت و زن به تماشای آفتابی نشست که از مشرق سر بر می آورد. قطرات وضو با آب ظرف آمیخته شد و این زمزمه دلنشین با قطره قطره جام همخانه شد.
بسم الله النور بسم الله نورِ النور بسم الله نور علی نور بسم الله هوَ مدبر الامور..
*****
زبیده، جام را از دست محمد گرفت. هنوز یک جرعه با کام دختر آشنا نشده بود که لبخند سلامت از افق چهره اش شکفت. زبیده با شوقی که در صدایش می لرزید فریاد زذ:
-تو کیستی؟ در سیمای تو عظمتی می بینم، از کجا آمده ای؟ مرا فرزند پسر نیست، ای کاش در همین جا بمانی.
-نه مادر! مادر باید بروم. هر روز از این کوچه خواهم گذشت. صدای مرا خواهی شنید که مشک بر دوش، خانه ها را به میهمانی زلال آبخواهم برد.
*****
از سپیده دمان تا شامگاه صدای آشنای جوانی در کوچه می پیچید. دستاری سبز بر سر، پیراهنی بلند و سبز بر تن و چشمانی روشن تر از آفتاب، با ترنمی سبز،به مردم آب می داد و هنگام غروب، آخرین مشک را به تشنه کامی چند درخت سدر که در کوچه قامت کشیده بودند می بخشید. هر گاه می آمد بهار را فرا یاد می آورد. وقتی می نشست عطر منتشر ملکوت، جان را می نواخت. وقتی نگاهت می کرد گستره همه اقیانوس ها را در نگاهش اندازه می گرفتی و آن گاه که لب می گشود، رویش اندیشه را در زیر باران نرم کلامش و شکفتن دل را در زمزمه نرم و دلنشینش حس می کردی.
همیشه جامی همراه داشت که رهگذران کوچه، خنکای آب را با تبسم شیرین از آن می نوشیدند و پس از نوشیدن، آرامشی عجیب در خود می یافتند و اگر دردی و رنجی گریبان زندگیشان را می فشرد، جرعه ای از جام، تمامی درد را می سترد، و با خویش می برد.
سبزقبایش می گفتند. همه چیزش سبز،نگاهش سبز، قبایش سبز، دلش سبز و مشکی که بر دوش می کشید نیز پیک سبزی و شکوفایی.
آب بهانه بود تا در هر خانه ای دمی بنشیند و تشنه کامی جانها را پاسخ گوید. درخت هیچ دلی نبود که با شنیدن کلامش پایکوبی شکفتن را در خود احساس نکند. سخنانش طنینی عجیب در جانها می آفرید. وقتی اذان از بام خانه های مشرف بر رودخانه تا دوردست پر می گشود، همگان می دیدند سجاده ای از سادگی در حاشیه رودخانه گسترده می شد و نوجوان ساقی کوچه ها، با طمانینه و آرامش، بال در بال فرشتگان، همه ملکوت را پر می زد، نیمه شب نیز صدای گریه و مناجات او را امواج ناآرام رودخانه گوش می سپردند.همه جا زمزمه بود. یکی می گفت: چند درهمی که می یابد می بخشد. دیگری محبتش را در التیام تنهایی یتیمان و دل شکستگان فرا یاد می آورد و همه، شفا بخشی جام آبش را باز می گفتند.
*****
چند روزی است نشان از ساقی آشنای کوچه ها نیست. در خانه زبیده، در غروبی غمبار، کنار بستری ساده جوان تبدار بیمار افتادهاست. هیچ کس نمی داند چرا، شاید سایه های مخوف، رد آفتاب را یافته اند و به همان شیوه کهدر غریبش را در زندان بغداد، شرنگ در کام ریختند در غذایش زهر آمیخته اند. یا کوزه کوچک او را مسموم ساخته اند. کم کم رمق از جوان گرفته می شد، زبیده می گریست و با تمنایی که هماره بر لبانش می نشست پرسید: جوان خودت را معرفی نکردی، به گمانم از اهل بیت پیامبری، یادت هست وقتی نام زهرا بر زبانم آمد، سیمایت رنگ دیگری گرفت؟نکند…
جوان در پیچ و تاب آخرین، لبهای سرخ و تب زده اش را گشود:
-مادرم، تا لحظه وصل چیزی نمانده است. در همین جا خاکم بسپارید. وصیتم را فراموش نکن. دیر گاهی نمی گذرد که برادرم از اینجا خواهد گذشت. سلام مرا به آن غریب مسافر برسان. چقدر خوشبخت است محمد، آن روز که رضا گام بر مزارش بگذارد. مادرم من محمدم فرزند شهید زندان بغداد. غریب مثل پدرم، مثل برادرم…
چشمها آرام بر هم نشست. صدای اذان در کوچه های غمزده می پیچید. رودخانه، تنهاتر از پیش بر سنگاه می زد و در دور دست تاریک افق، گم می شد.