سقا نمی خواهی؟؟
آسمان سخاوتمندانه می بارد. نمی دانم به هوای عاشورا قصد سیراب کردن زمین را دارد یا بغضش شکسته و بی قراری می کند؟
کربلای وجودم سخت تشنه است ….نمی دانم چرا این بارانها سیرابش نمی کنند.عطشی گرم و سوزان به جانم
چنگ می زند. کفشها را می کنم و در پی آب به راه می افتم، لب تشنه و سرگردان به دور دستها می نگرم:
نه گردی، نه مشکی، نه مردی……..سقای من کجاست؟
نشانی از آب نمییابم. ندایی درونم فریاد میزند خدایا جرعه ای مرا بس است.
قطرات باران گونه های گرمم را خیس میکند .خنکای آب نام تو را از یادم میگذراند.
لبها آماده لبیک گفتن میشوند اما چشمها تاب نمی اورند وبی قرار میشوند.خیس دلتنگی هایم میشوم .دل تنگ تو،عباس،رقیه،اصغر……..
سربلند می کنم:چرا راه آسمان را گم کرده بودم؟
خدایا عاشورای امسال را بارانی کردی تا راه آسمانت را بیابم یا در رثای حسین هم نوا با آسمان بگریم؟
همه وجودم تشنه باران توست.می خواهم سیراب شوم،می خواهم مشک دلتنگی هایم را از آب بارانت پر کنم ،
سقا نمی خواهی؟
می خواهم ساقی شوم…….