فارس یک از عصرانه های ادبی خود را به عبدالرحیم سعیدی راد اختصاص داده است. سعیدی راد متولد 1346 در دزفول است و تحصیلات خود را تا مقطع فوق لیسانس زراعت ادامه داده و آثار متعددی در حوزه شعر و ادبیات دارد.
در زیر بخش اول نثرهای ادبی عاشورایی او را می خوانیم؛
طلوع خورشید محرم
ای اشک کجایی که غم از راه رسید
اندوه عظیم و ماتم از راه رسید
یک سال گذشت و باز یک بار دگر
پلکی زدی و محرم از راه رسید
محرم، ماه دل بریدن ها و دل سپردن هاست. آغاز شوریدگی و سربلندی دل های شیعه است.
از امروز خیابان های شهر در بارش بیرق های سیاه فرو رفته اند و سپاه اشک به دروازه چشمهای بیقراری رسیده است. تکیه ها و حسینیه ها به روی ابرهای عزادار آغوش گشوده اند و هر لحظه افسوس و آه و دریغ تا آسمان سینه های دلتنگ قد می کشد.
در این عزای فراگیر، نخل های تشنه نیز شال سیاه به گردن انداخته اند و اشک های جوان خود را همچون میوه های شیرین، به پای سردار آزادگی می ریزند.
دسته های سینه زن، لاله های داغداری هستند که پیراهن محرم پوشیده اند و به سمت کربلای شوریگی راهی شده اند.
خدایا این چه داغ عظیمی ست که قرن هاست سرزمین های این کره خاکی را در می نوردد و در سینه هر آزاده ای توفان بپا می کند؟
ای «سرخ ترین گل محمدی»!
ماجرای تو چقدر شگفت و رازگونه است. می گویند از روز نخست نیز حضرت آدم، برای مظلومیت تو روضه خوانده و گریسته است. و با خودم می گویم انگار جهان با ماه محرم آغاز شده است.
… و مگر عاشورا چیست جز روز شکفتن بغض خیمه هایی رها در باد. روزی که آب به دستهای تشنه برادری بوسه زد. روزی که تیرهای درنده قلب آیینه ای را نشانه رفتند.
… و مگر شمر و یزید و عمر سعد کیستند جز بوته های خاری که به دست توفان سرخ نام «حسین (ع)» از ریشه کنده شدند؟!…
باور کنید این که هر روز از سمت مشرق طلوع می کند خورشید نیست بلکه سر از قفا بریده ی حضرت خورشید است که صبح به صبح از مشرق جانها طلوع می کند و در گودالی غریب غروب می کند.
بوی کربلا می آید
فقط آنان که هم آیین یاسند
حسین و کربلا را میشناسند
توفان «محرم» در همه شهرها و روستاها میوزد. درختان به احترام نام «حسین(ع)» خم شدهاند. صدای طبل عزا در خیابان و کوچهها میدود؛ رهگذران سیاهپوش، به بیرقهای در اهترازی چشم دوختهاند که روی آنها نوشته شده: «هیهات منا الذله»
شاید اگر با دقت گوش کنی صدای آسمانی محتشم را از گلوی خشکیدهاش بشنوی که:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
از خود میپرسی که نام و یاد «حسین(ع)» بعد از قرنها با این مردم عاشق چه کرده است؟ یک معشوق و این همه عاشق؟
تکیهها و حسینیهها پیراهن نیلی به تن کردهاند و هرکس را که میبینی انگار درون سینهاش ابری عزا گرفته است و در دلش محشر کبرایی برپاست.
کم کم دستههای عزاداری شکل میگیرند؛ اشکها دسته دسته از راه میرسند و دستههای زنجیرزنی از آسمان تا حسینیه دل و از آنجا تا نفسهای تنگ غروب صف میکشند.
حالا حتی بوی سیب از سمت کربلا به «شام» که نه! به مشام میرسد.
و کربلا چیست جز سرزمینی تشنه که میتواند تمام دلهای تشنه را سیراب کند.
و کربلا آبروی همه خاک است؛ خاکی که هر ذره آن مهر نماز عاشقترین بندگان خداست.
و کربلا نخلستانی است که تا هنوز نخلهایش سربریده میرویند و ایستاده میمیرند.
و کربلا ابتدای دلهایی است که با عاشورا گره خوردهاند و عاشورا روز سربلندی انسان است.
و تو خوب میدانی که چرا هر سال در چنین روزی خورشید از بلندای نیزهای خونین طلوع خواهد کرد.
کربلا، منزلگاه اشک
روز نخستین که صلا زد بلا
عشق پدید آمد و شد کربلا
سلام بر تو ای کربلای عزیز!
تو تنها یک قطعه زمین خشک و تفدیده نیستی که در یک گوشه از کره خاکی افتاده باشد و هر سال در ماه محرم نام عزیزش ورد زبانها بشود.
تو سرزمین پر رمز و رازی هستی که عارفان هم از درک عظمت ملکوتش عاجزند. اسراری در دل داری که همه هستی منتظر آن روزی اند که زبان بگشایی و هر آنچه را تا کنون برایش سکوت کرده ای فریاد سر دهی.
تو آینه ای هستی که هر کس می تواند عیار وجود خود را در آن ببیند.
ای آسمانی ترین زمین!
تو بیش از هزاران کتابی که در باره ات نوشته شده است، حرف برای گفتن داری. شیرین ترین ماجراها از زبان تو شنیدن دارد.
از سرخ ترین روز تاریخ، چه عظمتی در سینه خاکی ات نهفته داری و من در تعجبم که چگونه می شود آسمانی به رنگ خون را در گودالی مدفون کرد؟
ای منزلگاه اشک!…
از چشمهای خونین ات معلوم است که آن روز چه کشیدی! نمی دانم آن روز چند بار دلت شکست. با هر قطره خونی که به زمین می ریخت، نه، با هر قطره خونی که به آسمان می رفت تو شهید می شدی و کسی چه می داند آن روز چند بار شهید شدی؟
بدون شک، در روز رستاخیز تو هم جزو شهدای نینوا برانگیخته خواهی شد.
… و من هیچ جای مقدسی را سراغ ندارم که به اندازه وسعت بینهایت تو روی آن اشک ریخته باشد.
ای زمین عاشق!
عشق از آن انسانهای زلال است. از آن دلباختگان حضرت معشوق است. اما مگر می شود آن همه حماسه های بشکوه را نظاره کرد و از جان برایشان گریست و عاشق نبود؟ اصلا اوج عشق و عشق بازی از همانجا آغاز شد و از همین روست که شاعری می سراید:
کار عشق از کربلا بالا گرفت
عشق آنجا دامن مولا گرفت
خوش آمدی حرّ…!
مردی رشید، مثل تیری که از کمان شلیک میشود از طایفه شب فاصله میگیرد و به قافله سپیدرویان صبح میپیوندد.
سایههایی که او را از دور میبینند، رنگ میبازند، اما مرد با هر قدمی که جلو میرود چهرهاش به سرخی میگراید و عرق شرم بر پیشانیاش میدرخشد.
سوزش آفتاب مانع میشود تا مرد سرش را بالا بگیرد؟ یا شرم حضور؟ با این حال اگر کمی سرش را بالاتر بگیرد میشود در چشمانش برق عاشقی را دید.
یادش که میآید چگونه راه را بر خورشید بسته است دلش میلرزد. پاهایش سست میشود.
میایستد و از دل میگذراند: «اگر مرا نبخشد؟…»
و صدایی در گوشش میپیچید:
سد کردهای از کینه چرا راه مرا، حرّّ
از جان من امروز چه میخواهی؟ یا حرّّ!
تیرهای آفتاب همچنان در چشمهایش فرو میرود. دیگر نمیتواند قدم بردارد. تردید امانش را بریده است؛ اما چهره مهربان امام که به یادش میآید دلش محکم میشود.
خم میشود و بند چکمههایش را باز میکند، گره میزند و به گردن میآویزد.
شنهای داغ صحرا به پاهای برهنه اش بوسه میزند.
آرام قدم بر میدارد و دلش را راهی خیمه گاه نور میکند.
صدای ضربان قلبش را فرشتهها به تبرک میبرند. سکوتی به رنگ حیرت روی آسمان و زمین خیمه میزند. نفس در سینه دقایق حبس میشود. دوباره میایستد. ردی از خون روی زمین، مسیر آمدنش را نشان میدهد.
حالا مرد جلوی خیمهای رسیده که قلب زمین است. میخواهد حرفی بزند. صدایش در نمیآید. کمکم جرات میکند و نگاهش را از روی شنهای داغ به پرده خیمه میدوزد. لبهای ترک خوردهاش را میخواهد از هم باز کند، اما انگار رمقی در وجودش نیست.
بناگاه دستی پرده را بالا میزند و صدایی دلنشین از درون خیمه خورشید شنیده میشود:
ـ خوش آمدی حرّ…!
شیرین تر از عسل
فرشته ای با ماه دف می زند و هفتاد و دو عاشق سر مست از عطر حضور، پایکوبی می کنند. چشم ها غرق در شعف و شادی اند. هر کس دیگری را در آغوش می گیرد و تبریک می گوید:
– فردا تو زودتر گل باران می شوی یا من؟
– تو دوست داری نخل بی سر باشی یا گلستانی از گل؟
– آرزو دارم قبل از ورود به بهشت سرم بر زانوی امام باشد و او گرد از چهره ام بگیرد!
در گوشه ای اما ستاره ای نگران سوسو می زد. کبوتری سر در زیر بالها پنهان کرده و آرام آرام اشک می ریزد. نهال نخلی چشم در چشم باغبان دوخته و با حسرت آه می کشد.
خون عشق در رگ های جوانش به جوش می آید و از جا بلند می شود. چند قدم به جلو می رود. می ایستد و مکث می کند و یک گام به عقب بر می دارد. صدای قلبش فرشتگان عرش را به هیجان می آورد.
برای صدمین بار این واژه های این جمله آتشین را مرور می کند: «فردا همه شما به شهادت می رسید!»
ضربان قلبش تند تر می شود. با خودش زمزمه می کند: یعنی من هم؟…
عمویش همچون آینه ای تمام قد، در کنار خیمه ای به وسعت آسمان ایستاده است. باز هم چند قدم بر می دارد و می ایستد. حالا دیگر روبروی آینه ایستاده است اما خود را نمی بیند . هر چه هست جمال بی مثال عموی مهربان است.
بغضی شگفت به گلوی نازکش چنگ می اندازد. نفس عمیقی می کشد و بریده بریده به عمویش می گوید: آیا …من هم … به شهادت می رسم؟
آسمان مکث می کند. دیگر هیچ ستاره ای پلک نمی زند. عمویش لبخند می زند: مرگ در چشم تو چگونه است؟
انگار که منتظر این سوال باشد، با همه سلول های تنش می خروشد: به خدا! شیرین تر از عسل!
عمویش او را به آغوش می کشد و غرق بوسه می کند و در گوشش چیزی می گوید. لبخند روی گونه های قاسم می نشیند. هنوز هم فرشته ای دف می زند و عاشقان پایکوبی می کنند.