مسئولیت خطیر
در دوره ی صراط و شاید عموما تمام دوره های شبیه به آن یک مسئولیت خطیر وجود دارد که معمولاً مورد اغماض قرار می گیرد. وقتی که حقیر به تفکر در راهکار ها و ترفند های به کار رفته در انجام این مسئولیت، طی دوره پرداختم به این نتیجه رسیدم که ساعت ها بحث و گفت و گو پشت آن خوابیده است و نه تنها از حد تفکر یک انسان خارج است، بلکه محصول عقل جمعی و مشاوره از افراد کار بلد است.
این مسئولیت اندکی ایثار را می طلبد و لازم است شخصی که آن را می پذیرد کمی تا قسمتی از خود گذشتگی نشان بدهد. البته اشخاصی که این مسئولیت را می پذیرند ترجیح می دهند که تا حد امکان از فاصله وظیفه ی خود را انجام دهند. برای این که از عواقب غیر ارادی آن مصون باشند.
صرف نظر از تمام سختی ها و مشقت هایی که به همراه پذیرش این مسئولیت است و همچنین مهارت و تخصصِ منحصر به فردی که نیاز دارد، با لذتی همراه است که شاید غیر از این مورد چنین لذتی با مردم آزاری حاصل شود و فاعل را شدیداً کانون عتاب و خطاب ها و انواع بد و بیرا ها قرار بدهد. اما در شرایط دوره و به اقتضای خلق اعضا این مهم از ضروریات به شمار می آمد که شاید اگر نمی بود و شاید اگر اشخاصی که این مسئولیت را می پذیرفتند نبودند یا فاقد صلاحیت لازم بودند، کل دوره با مشکلاتی جدی روبرو می شد.
فکر می کنم متوجه شده باشید که در مورد چه صحبت می کنم… این مسئولیت در خانه نیز وجود دارد و معمولا بر عهده ی بزرگتر های خانواده – عموما پدر- است. اگر متوجه نشده اید یک راهنمایی می کنم. فکر می کنم کمتر کسی وجود داشته باشد که در دوره ی صراط حضور داشته باشد و با صدای گوشنواز و آهنگین و صد البته ماهرانه ی آقای قیلاوی :«وِرسیدِیَه» لحظات سخت و طاقت فرسای بیداری را به آرامی پشت سر نگذاشته باشد.
شیوه ای که ایشان برای تلفظ بخش پایانی این جمله ی تک جزئی انتخاب کرده بود مثل یک سرباز جان بر کف اسلام به جان خواب می افتاد. البته این سرباز اسلام تا حدی قادر بود به خواب ما که همچون یک سرباز آمریکایی صفارایی می کرد صدمه وارد کند و لازم بود که برای رسیدن به فتح مطلوب عوامل دیگر نیز مداخله کنند.
عامل بعدی چند سوال فلسفی بود که ایشان برای انجام هرچه بهتر وظیفه ی خود انتخاب کرده بودند. در ادامه به تحلیل یکی از آنها می پردازیم.
در یکی از موارد ایشان پس از بردن نام تک تک اعضای اتاق، یک سوال فلسفی، با لهجه ی محلی مطرح می کردند که جمله ی یاد شده این بود: « (نام فرد مورد نظر)! پنچر گیری سردِ ای دور و برا کجا هِ؟» هنگامی که ایشان این سوال را پس از آن صوت وصف شده مطرح می کردند ذهن شنونده نا خود آگاه درگیر یافتن پاسخی برای آن می شد. اینجا بود که سوالاتی پی درپی برایش به وجود می آمد که پاسخ های متناقضی برایشان می یافت. مثلا این که :«چرا ایشان این سوال را از من پرسید، من که اهل تهران نیستم… پس حتما دزفول هستم… اما نه… اگر دزفول هستم پس چرا ایشان زحمت بیدار کردن من را به خود داده است. پس پدرم کجاست؟ نکند…» و خلاصه سوالاتی از این قبیل…
آقای قیلاوی با عنایت به این که این جمله، پرسش های این چنینیِ مختلف الجوابی در ذهن سوژه ی مورد نظر ایجاد می کند، معتقد است: هنگامی که این پرسش ها ذهن شخص را به خود مشغول می سازد، علاوه بر این که ذهنش را به کار می اندازد و تا حدودی درصد هوشیاری اش را افزایش می دهد، موجب می شود که دچار نوعی بحران هوییت شود که حد اقل برای رهایی از این سردرگمی و پریشانی زحمت باز کردن چشمانش را به خود بدهد.
اما اینجاست که یک هوشیاری نسبی به او دست میدهد و هویت خود را باز می یابد. حال اگر پرسه ی بیدار کردن به همین جا ختم شود، دوباره به صورت نا خودآگاه پلک های سوژه همچون عاشق و معشوقی که به زور پدری ظالم از یک دیگر جدا شده اند لحظات وصال را باز می یابند و تمام مراحل یاد شده تباه می شود که قابل تکرار هم نیست، چون به نوعی عملیات لو رفته. مسئولین معتقد هستند که در این مرحله نیاز به یک تلنگر است که هوشیاری حاصل شده طی مراتب مذکور را به هوشیاری مطلوب تبدیل کند.
برای این منظور معمولا آقا مصطفی بیاتی پیش قدم بود. ایشان معمولا واقعه ای را انتخاب می کرد و از مرحله ای شروع می کرد که امکان حاد کردنش – در صورت عمل نکردن آن در روان سخت بعضی افراد – وجود داشته باشد. برای مثال آمدن استاد را مورد نظر قرار می داد و از (در راه بودن) شروع می کرد. معمولا این مرحله کفاف نمی کرد و ایشان را وادار می کرد به مرحله ی بعد، یعنی (درب ورودی اردوگاه) وارد شود. پس از درب ورودی، پیاده شدن و حرکت به سمت سالن بود و پس از آن نیز حضور استاد در سالن معروف چند منظوره و انتظار او برای حضور دوستان. در این باره نیز چند نکته ی قابل توجه هست که در ادامه به آن ها می پردازیم.
اول این که تمام مراحل یاد شده با چنان آب و تابی مطرح می شد که گویی سید حسن نصر الله تمامی امور را رها کرده و قید جانش را زده و شخصا در دوره ی ما حضور پیدا کرده است. در عین حال، در سالن چند منظوره منتظر عزیزان مانده تا شرفیاب شوند. که این نیز از ملزومات فرآیند بود. زیرا اگر لحن گفتار اهمیت موضوع را چند چندان نمی کرد، برای انسانی که در هوشیاری نسبی است، چنین امری به خودیِ خود به هیچ وجه بر خواب ناز ترجیح نداشت.
دوم این که گاهی ایشان مجبور می شدند برای رساندن اهمیت موضوع وارد فاز عملی شوند و از نزدیک ماموریت خود را به پایان برسانند. هرچند در شرایط عادی چنین امری با خطراتی همراه است، اما نامبرده سعی می کرد افرادی را برای این مرحله انتخاب کند که رابطه ی نسبتا دوری با ایشان داشته باشد تا از لحاظ فیزیکی خطری تهدیدش نکند. ولی عواقب غیر ارادی آن قابل انکار نیست. یعنی وقتی سوژه نتواند اعتراض و خشم خود را با جوارحش تخلیه کند، از جوانحش استفاده می کند و … بالاخره این همان ایثاری است که آقای بیاتی با تمام وجود خود، آن را به جان می خرید.
به عنوان چهارمین مورد جالب است بدانید به علت این که این مرحله بسیار مهم تر از مراحل قبلی بود و باید همیشه برای شنونده بدیع و تازه می بود معمولا بعد از دو سه نوبت عوض می شد. مثلا نزدیک شدن اتمام زمان صبحانه به عنوان تهدیدی جدی مطرح می شد که این مورد برای مواقع ضروری تر کاربرد داشت و برای تاثیر گذاری بیشتر، در برخی موارد شاهد عملی شدن آن به عنوان یک تنبیه بودیم. و یا این که…
اما پس از تمام این مراحل دشوار، مسئولین متوجه می شدند که تمام زحماتشان برای هدف مطلوب، همچون لالاییِ مادری دلسوز در روان بعضی ها مؤثر واقع شده و گودال خوابشان را عمیق تر کرده است.
در این مرحله و در مواقع ضروری، سربازان اسلام مراعات را جایز نمی دانستند و با استفاده از تجهیزاتی چون بلند گوی دوره به جان سرباز آمریکاییِ درون ما (خواب) می افتادند.
در پایان از دوستانی که تمایل دارند در صراط 2 شرکت کنند عاجزانه تمنا دارم که با مسئولین این بخش همکاری کنند. چون وقتی به خاطر می آورم که این عزیزان با چه خلوص نیت و مشقتی این وظیفه را انجام می دادند و در پایان متوجه می شدند که اصلا بعضی این حرف ها سرشان نمی شود و انگار نه انگار… موی بر اندامم سیخ می گردد و از سمیم قلب برایشان دل می سورانم.
البته پیشنهاد می کنم این تجربیات را نیز به صورت دوره ای جداگانه برای مسئولین سایر دوره های سراسر دنیا که گرفتار همچین موجوداتی هستند برگزار کنید…