خانم خامنهای، با توجه به این که در ابتدای ترورهای کور منافقین، اولین ترور در روز ششم تیر بود که طی آن به جان حجتالاسلام خامنهای سو قصد شد که خوشبختانه ناموفق ماند، لطفا خاطرات خود را از لحظه شنیدن خبر ترور ایشان بیان کنید.
قضیه از این قرار بود که روزهای شنبه معمولا آقای خامنهای در مساجد تهران نماز جماعت میخواندند و مابین نماز ظهر و عصر برای مردم سخنرانی و پاسخ به سوالات داشتند. آن روز هم که شنبه بود، نوبت مسجد اباذر بود و به آنجا رفته بودند. ما برای ناهار منتظرشان بودیم و دیر کرده بودند. کم کم من نگران میشدم، ساعت از دو گذشته بود و چون برق منزل قطع بود، ما رادیو نداشتیم و من اخبار را نشنیده بودم و از هیچ جا خبر نداشتم. ترور ایشان در خلاصه اخبار گفته شده بود، ظاهرا همه غیر از من از حادثه خبر داشتند. در این بین از طرف یکی از دوستانمان تلفن شد که آیا جریان ترور آقای خامنهای صحت دارد؟ من بدون این که اظهار بیاطلاعی کنم گفتم شما چه خبری دارید؟ گوشی را گذاشتم و پابرهنه و سراسیمه به طرف در منزل دویدم. متوجه ناراحتی چند نفر از پاسدارها که در منزل بودند شدم. اما پاسدارها به ملاحظه من، میگفتند معلوم نیست خبر راست باشد. من بیاختیار در خانه را باز کردم، دیدم ماشین همسایه حاضر و روشن است.
بعدها فهمیدماین همسایههای مهربان که قبلا از خبر مطلع شده بودند، ماشین خود را حاضر و حتی روشن کرده بودند که وقتی من مطلع شدم، معطلی نداشته باشم. خوشبختانه برادرم تهران بود، سوار شدیم و به بیمارستان راهآهن رفتیم. جمعیت زیادی در آنجا جمع شده بودند. وقتی من وارد سالن شدم، سالن تقریبا پر بود. پاسدارهای محافظ ایشان را دیدم که با لباسهای غرق خون بهشدت ناآرامی میکردند. یکی بر سرش میزد. یکی دیگر گریه میکرد. یکی سرش را به دیوار میکوبید. من به پشت در سالنی رسیدم که اتاق عمل در آن جا قرار داشت. اجازه نمیدادند کسی وارد شود. به مجرد این که در سالن باز شد خود را داخل انداختم. در این بین، آقای دکتر منافی را دیدم، به من گفتند چیزی نیست الان عمل تمام میشود.
من مضطرب و منتظر خبر بودم. عده زیادی از روحانیون و نمایندگان مجلس و نزدیکان بودند. از دم در بیمارستان صدای جمعیت میآمد که فریاد میزدند: «مرگ بر آمریکا و مرگ بر منافق» سر و صدای مردم مانع کار پزشکان بود. از طرفی میخواستند آقای خامنهای را به بیمارستان قلب منتقل کنند. هلیکوپتر هم آورده بودند ولی ازدحام جمعیت به حدی بود که هیچگونه نقل و انتقالی امکان نداشت. بلاخره بهاین نتیجه رسیدند که با تظاهر بهاین که اقای خامنهای را منتقل کردهاند، مردم را متفرق کنند.
لذا برانکاردی آوردند و شخصی روی آن خوابید. رویش را ملافه کشیدند و او را داخل هلیکوپتر گذاشتند و هلیکوپتر حرکت کرد. مردم شعار «مرگ بر آمریکا، مرگ بر بنیصدر» میدادند.
بعد از پرواز هلیکوپتر، مردم هم تدریجا متفرق شدند. پزشکان جراح تلاش زیادی میکردند تا بلاخره عمل تمام شد. نمیدانم چه ساعتی بود ولی گویا نزدیک غروب بود ایشان را به اتاق دیگری بردند. آن وقت به ما اجازه دادند که از پشت شیشهایشان را ببینیم. حالشان خوب نبود. قدری بعد هلیکوپتری در بیمارستان به زمین نشست. ایشان را به داخل هلیکوپتر بردند. چند نفر از پزشکان از جمله آقای دکتر منافی و آقای دکتر زرگر همراه با ایشان به بیمارستان قلب رفتند. من با برادرم با سرعت زیاد خود را به بیمارستان قلب رساندیم. در راه موتورسوارهای زیادی در حال سر دادن شعار «مرگ بر آمریکا، مرگ بر منافق» به سمت بیمارستان قلب میرفتند. وقتی به بیمارستان رسیدیم، ایشان را به آی سی یو برده بودند و اجازه نمیدادند من جلو بروم. یکی از آقایان نماینده مجلس اظهار داشت که: «حق ایشان است و بگذارید جلو بروند»
من جلو رفتم، ایشان بیهوش بود. خونریزی خیلی شدید بود و حال ایشان به هیچ وجه خوب نبود. وقتی آمدم بیرون، آقای هاشمی، آقای باهنر، حاج احمد آقا و شهید فیاضبخش و بعضی دیگر از دوستان ایشان را که چند نفرشان شب بعد از آن به شهادت رسیدند، جمع بودند. همه ناراحت بودند. دکترها تلاش میکردند که خونریزی بند بیاید ولی ممکن نمیشد. دوبارهایشان را به اتاق عمل بردند. پس از پایان عمل، یکی از دکترها به اتاقی که من در آن بودم آمد و گفت: «آقای خامنهای بحمدالله حالشان خوب است»
ترکشهای بمبی را که از ریهشان بیرون آورده بودند، به من دادند. چند روزی در آی سی یو بودند و پس ار آن، ایشان را به بخش دیگری انتقال دادند. در چند روز اول حال ایشان نامطلوب و نگرانکننده بود. با این که در یکی از فواصلی که حالشان اندکی بهتر بود مصاحبه هم کردند، اما بارها وضع ایشان نگران کننده شد تا این که بحمدالله بعد از گذشت سه هفته، خطر کمی مرتفع گشت. این بخش کمی از خاطرات آن روزهای من است. همه آن نگرانیها و اضطرابها نه در یاد ماندنی و نه نوشتنی است.
بعد از ترور حجتالاسلام والمسلمین خامنهای، فرزندانتان چه عکس العملی نشان دادند؟
عکسالعمل بچهها دور از انتظار نبود. بچههای کوچک بعد از شنیدن خبر، هراسان و وحشتزده با ناراحتی به سمت کوچه دویدند. مصطفی در آن ساعت با بچههای مدرسه به جهاد سازندگی رفته بود، وقتی آمد که من در بیمارستان بودم. به من گفت: «مامان مبادا گریه و جزع کنی، خدا قهرش میآید. این راهی است که خود ما انتخاب کردهایم و ادامه راه از این مسایل زیاد دارد» در مجموع روحیه بچهها خوب بود.
پس از ترور همسرتان، قطعا خاطرات زیادی برایتان پیش آمده است، اگر ممکن است از آن خاطرات برای ما بگویید.
یکی از خاطرهها این که آقای رجایی روز بعد از ترور به بیمارستان آمدند و لباس مخصوص پوشیدند و داخل آی سی یو شدند. وقتی بیرون آمدند، داخل اتاقی که من در آن جا بودم، قدری نشستند و محبت و دلجویی کردند و گفتند: «جریان ترور آقای خامنهای و آقای هاشمی برای من خیلی سنگین بود و نمیتوانم تحمل کنم» ایشان نمی دانستند که شهادت جانگداز شهید بهشتی و ۷۲ تن را در همان شب باید تحمل کنند.
خاطره دیگر این که پس از فاجعه هفتم تیر حاج احمد آقا آمدند بالای سر آقای خامنهای و گفتند: «نظر شما در رابطه با کسی که به جای شما باید برود نماز چیست؟» نظر آقای خامنهای آقای بهشتی بود.
حاج احمد آقا گفتند: «آقای بهشتی گفتهاند وقت ندارند» گزینه بعدی آقای خامنهای، آقای هاشمی بود. آقای خامنهای از من پرسیدند آقای بهشتی نیامدند؟ من گفتم چرا شما خواب بودید چند بار آمدند. آقای خامنهای بسیار خوشحال شدند.
میدانیم که حادثه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیتالله بهشتی در وقتی اتفاق افتاد، که همسر شما در بیمارستان بودند، لطفا بفرمائید کهایشان چگونه از حادثه حزب اطلاع پیدا کردند و چه عکسالعملی نشان دادند؟
من در هنگام اطلاع ایشان، در بیمارستان نبودم. همین اندازه میدانم که بعد از گذشت ۱۰ روز، آقای هاشمی و حاج احمد آقا آهسته آهسته مطلب را به ایشان تفهیم کردند.
در رژیم گذشته حجتالاسلام والمسلمین خامنهای، مبارزات بسیاری داشته و بارها به زندان رفته و تبعید شدهاند، لطفا خاطرات خود را از آن دوران بیان کنید.
خاطرهای دارم از آذر سال ۵۶ که هرگز فراموش نمیکنم. این آخرین دفعهای بود که ایشان دستگیر شدند. از ساعت ۷ شب منزل ما را محاصره کرده بودند. آقای خامنهای منزل نبودند، ساعت ۱۲ به منزل آمدند. ساعت ۳ بعد از نصف شب، مأمورین ساواکی اسلحههایشان را از لای در به داخل آوردند و ایشان را تهدید کردند اما ایشان مقاومت کردند و در را بستند. من خواب بودم، از صدای شکستن شیشههای در و فریاد ساواکیها که میگفتند: تسلیم، آتش میکنیم، بیدار شدم. دیدم مصطفی توی رختخوابش نشسته و با کمال وحشتزدگی میگوید: «مامان! بابام را کشتن.» آن وقت من متوجه شدم قضیه چیست، از پشت شیشه در، دیدم مأمورین دستهای ایشان را دستبند زدهاند و چند نفری دارند ایشان را کتک میزنند و ایشان هم در همان حال از خودشان دفاع میکردند.
من زود چادرم را سرم کردم. مأموری وارد هالی که ما خوابیده بودیم شد و اسلحهاش را روی سر من گرفت و اجازه نمیداد حرکت کنم. در همان حال برادرم که آن شب منزل ما بود، از خواب پریده بود و دوید داخل هال و گفت چه خبر شده؟ من گفتم خبری نیست، کارهای همیشگی است. مأمور از حرف من عصبانی شده بود. میثم توی گهواره گریه میکرد. بعد از گذشت مدت زمانی به اتاق کتابخانه کهایشان و مأمورین آن جا بودند رفتم. آن ها مشغول گشتن کتابها بودند، با چند مرتبه رفت و آمد یواشکی، کاغذ و نوشتههایی را کهایشان خیلی روی آنها زحمت کشیده بودند از اتاق بیرون آوردم. اذان صبح شد، ایشان خواستند نماز بخوانند، با مراقبت مأمورین وضو گرفتند و نماز خواندند. بعد آماده رفتن شدند. من بقیه بچهها را که خواب بودند، بیدار کردم و برای اینکه خیلی ناراحت نشوند، گفتم بابا میخواهد به مسافرت برود، ولی وقتی که بچهها ساواکی ها را با آن اسلحههایشان دیدند، قضیه را فهمیدند. آقای خامنهای خداحافظی کردند و با مأمورین رفتند. وقتی که هوا روشنتر شد دیدم که روی زمین خون ریخته، نفهمیدم چی شده تا اینکه بعد از ظهر همان روز از ژاندارمری تلفن کردند که ایشان را میخواهند ببرند، اگر مایلید ایشان را ببینید هر چه زودتر به آنجا بیایید. با بچهها به همراه یکی از دوستان ایشان به ژاندارمری رفتیم. ایشان را ملاقات کردیم و آنجا من فهمیدم که بر اثر کتک مزدوران ساواک پای ایشان زخمی شده است.
روز بعد دوباره به همین ترتیب به ملاقات رفتیم و گفتند: من به سه سال تبعید در ایرانشهر محکوم شدهام. ایشان پس از این که مدتی از محکومیت خود را در ایرانشهر گذراندند به جیرفت کرمان منتقل شدند. که بعد از چندی به علت انقلاب امت اسلامی ایران، به مشهد آمدند و مابقی محکومیت خود به خود منتفی شد.
رفتار ایشان در خانه با شما و بچهها چگونه است و ایشان تا چه حد در تربیت فرزندان با شما همکاری دارند؟
رفتار ایشان در منزل بسیار خوب است. با اینکه کارشان زیاد و مسئولیتشان سنگین است و اکثرا وقتی به منزل میآیند خسته و به شدت محتاج به استراحت هستند، در عین حال به بچهها روی خوش نشان میدهند و با آنان گرم میگیرند و تا جایی که وقتشان اجازه بدهد سعی میکنند به سئوالات آنان پاسخ بدهند و مشکلاتشان را حل کنند
منبع: روزنامه جمهوری اسلامی، ۵تیر ۱۳۶۲، شماره۱۱۷۹