پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

گپ‌وگفت با حجت‌الاسلام خسروپناه/ برای جبهه‌ رفتن از پنجره فرار می‌کردم/ ۳ فرزندم از دنیا رفتند/ در خانه نماز جماعت می‌خوانیم

 در خانواده نسبتاً معمولی به دنیا آمد و تا دوران راهنمایی انواع اسباب‌بازی در اختیارش قرار می‌گرفت تا کمتر با بچه‌های کوچه دمخور شود و مبادا از آن‌ها تأثیر منفی بپذیرد. مثل همه بچه‌ها شیطنت‌های 13920314161754526_PhotoLمخصوص به خودش را داشت و روزی نبود که یک شیشه خانه را نشکند و به همین دلیل در اتاق حبس نشود. درسش خوب بود و با توجه به علاقه‌ای که به رشته طبیعی داشت، آزمایشگاه کوچکی هم در منزل راه انداخته بود. اوضاع به همین منوال پیش می‌رفت تا اینکه سؤالات اعتقادی ذهنش را درگیر کرد. یکی ـ دو رؤیا درباره شهید مطهری و امیرالمؤمنین(ع) نیز مزید بر علت شد تا آهنگ طلبگی در سرش نجوا شود.

پدر که با این قضیه مخالف بود، به شدت مقابل خواست فرزند ایستادگی کرد و با ندادن پول تو جیبی سعی داشت او را در مضیقه قرار دهد تا از طلبگی دست بکشد.

اما عزم او راسخ‌تر از این بود، فضای معنوی جبهه‌ها هم این عزم راستین را بیش از پیش تقویت می‌کرد.

اندکی که از تحصیل علوم دینی گذشت، به یکی از خطبای شهر تبدیل شد و این شهرت پدر را مجاب کرد تا از طلبگی فرزندش احساس رضایت کند، البته یک شرط تعیین کرد و گفت: تا وقتی مجتهد نشدی نباید بگویی زن می‌خواهم!

حالا سال‌ها از این واقعه می‌گذرد و آن طلبه جوان اکنون به یکی از چهره‌های شاخص حوزه علمیه و فلسفه اسلامی تبدیل شده است.

تا آنجا که دو سال پیش، رهبر معظم انقلاب از وی به عنوان استاد نمونه نظام تربیتی بسیج ـ با تألیف 100 مقاله و 28 کتاب ـ تقدیر کردند. او هم‌اینک رئیس مؤسسه پژوهشی حکمت و و فلسفه ایران و عضو پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی است و به تازگی از سوی ریاست این پژوهشگاه به عنواندبیر «هیأت حمایت از کرسی‌های نظریه‌پردازی، نقد و مناظره» نیز معرفی شده است.

بخش دوم و پایانی گپ و گفت ما با حجت‌الاسلام عبدالحسین خسروپناه را در ادامه می‌خوانید.

*هدفم از ورود به حوزه‌های علمیه، طرح فلسفه به صورت کاربردی بود

آقای خسروپناه با توجه به اینکه کتاب «فلسفتنا»ی شهید صدر را خدمت یکی از شاگردان شهید صدر فرا گرفتید، آیا علاقه شما به فلسفه و دغدغه کاربردی کردن فلسفه از اینجا شروع شد؟

انگیزه‌ام از اینکه به سراغ فلسفه رفتم این کتاب نبود، بلکه به دلیل آن انگیزه‌های اعتقادی بود که در دوران تحصیل در مدرسه ایجاد شده بود و در واقع با همین انگیزه به حوزه رفتم اما اینکه دغدغه آن را داشتم فلسفه به صورت کاربردی مطرح شده و امتداد اجتماعی‌، فرهنگی و سیاسی پیدا کند شاید از طریق کتاب «فلسفتنا» شهید صدر پیدا شده بود و سپس من کتاب‌های «بدایه ‌الحکمه و ‌نهایته ‌الحکمه» را تا پایان شرح منظومه در دزفول خواندم.

برای خواندن درس خارج اصول فقه به قم آمدم درس خارج اسفار را نیز در کنار آن شروع کردم و از سال 68 آیت‌الله جوادی آملی این درس را تدریس می کرد که بنده به خدمت ایشان می‌رفتم و حدود 10 سال طول کشید.

اساتید شما در دزفول چه کسانی بودند و خصوصیاتشان چه بود؟

آیت‌الله مدرسیان و آیت‌الله تدین‌نژاد، آیت‌الله قاضی و انصاری و برخی از دیگر بزرگانی که بنده در محضر آنها بودم همگی به طلبه‌های درسخوان علاقه داشتند و اگر می‌دیدند یک طلبه‌ای با جدیت درس می‌خواند، بسیار او را تکریم و احترام می‌کردند و فرصت بیشتری را برای او اختصاص می‌دادند و آن جا هم این طور نبود که کلاس درس 30 یا 40 نفره دایر باشد بلکه نهایتاً دو نفر در درس یک استاد شرکت می‌کردند. از این رو بسیاری از درس‌هایی که می‌خواندم تک نفره بود و من تنها شاگرد اساتیدم بودم.

طلبه‌هایی که در درس خواندن جدی نبودند اساتید هم وقت زیادی برای آنها نمی‌گذاشتند بنابراین یک ربع به آنها درس می‌دادند و می‌گفتند کافی است اما همان اساتید گاهی اوقات یک ساعت کامل به بنده درس می‌دادند و برخی از این طلاب گله می‌کردند که چرا وقت بیشتری برای او می‌گذارید. آقای تدین‌نژاد می‌گفت آن موقع که آقای خسروپناه هنوز به دنیا نیامده بود شما پیش من شرح لمعه می‌خواندید اکنون که ایشان شرح لمعه می‌خواند شما هم شرح می‌خوانید و در نهایت، ایشان مجتهد می‌شود اما شرح لمعه شما همچنان ادامه دارد و تمام نمی‌شود!

*اگر روزی به کلاس درس نمی‌رفتم اساتید، جویای احوالم بودند

کلاس‌های درس شما در دزفول به چه منوالی بود؟

کلاس درس ما در دزفول در تابستان و زمستان برقرار بود حتی روز اربعین هم درس می‌خواندیم فقط روز تاسوعا و عاشورا و هنگام تحویل سال تعطیل بودیم و در کل، تعطیلات ما در طول سال 2-3 هفته بیشتر نبود و این طور نبود که ما سه ماه تابستان را تعطیل باشیم اگر روزی کسالت شدیدی پیدا می‌کردیم و سر کلاس نمی‌رفتم استاد پیگیری می‌کرد که چرا فلانی نیامده و گاهی اوقات هم احوالم را از پدرم جویا می‌شدند.

*خاطره‌ای از کلاس درس اساتیدتان به یاد دارید؟

بله، درس شرایع را که خدمت آیت‌الله قاضی (امام جمعه دزفول) می‌گذراندم هر روز ساعت 10 صبح در محضر ایشان حاضر می‌شدم؛ اما یکی از این روزها که رفتم محافظ ایشان گفت: مسئول دفتر آیت‌‌الله قاضی گفته از این پس هر کس می‌خواهد با آیت‌الله قاضی دیداری داشته باشد باید از من وقت بگیرد. من گفتم این موضوع درباره افرادی است که از بیرون می‌آیند من که در محضر ایشان درس می‌آموزم و نیازی نیست هر روز وقت بگیرم اما با این وجود، باز هم از ورود من جلوگیری شد.

خیلی ناراحت شدم و با خود گفتم اصلاً نمی‌خواهم سر کلاس بروم و رفتم در حجره نشستم. دفتر آیت‌الله قاضی در مدرسه آیت‌الله قاضی بود که من در آنجا حجره داشتم. ساعت از 10:30 هم گذشت که آیت‌الله قاضی سؤال کرد پس خسروپناه نمی‌آید؟ ایشان اهمیت زیادی نسبت به درس طلبه‌های درس‌خوان قائل بود محافظ آیت‌الله قاضی در پاسخ گفته بود که خسروپناه آمده بود و ما هم به او اینطور گفتیم. استاد ناراحت شد. در حجره‌ام نشسته بودم که درب حجره را زدند، دیدم آیت‌الله قاضی خودشان به حجره ما آمد و ناراحتی را از دلم درآورد و اظهار محبت کرد و دستور داد دیگر جلوی بنده را نگیرند.

همچنین مرحوم آیت‌الله مدرسیان می‌گفت اگر بعد از مرگ از من سؤال کنند چه کار مهمی در دنیا انجام دادی من خواهم گفت که خسروپناه را تربیت کرده و به ایشان درس داده‌‌ام.

و این موضوع شما را ترغیب و تشویق می‌کرد؟

بله، قطعاً!

سال دوم دبیرستان بودم که وارد حوزه شدم هر روز صبح بعد از نماز یک ساعت درس داشتم و بعد به مدرسه می‌رفتم و به خانه نمی‌رفتم فقط بعدازظهرهای روز جمعه بعد از خواندن نماز جمعه چند ساعتی را به خانه می‌رفتم و پس از آن نیز به حجره باز می‌گشتم.

یکی از ویژگی‌های حوزه علمیه دزفول این بود که زمینه تدریس را برای طلاب فراهم می‌کرد. مثلاً زمانی که من سیوطی می‌خواندم و یک طلبه‌ای می‌خواست جامع‌المقدمات بخواند استاد او را به من معرفی می‌کرد و از بنده می‌خواست به او درس بدهم. بنابراین تحصیل ما همراه با تدریس بود و این موضوع هم تأثیر بسزایی در رشد و پیشرفت من داشت. از این رو تا زمانی که به قم رفتم تمام کتاب‌های متعارف حوزه را درس داده بودم و در سال 68 که وارد قم شدم تدریس را رسماً شروع کردم.

*بعضی وقتها برای رفتن به جبهه از پنجره فرار می‌کردم

برگردیم به دوران جنگ و جبهه از آن دوران بیشتر برایمان تعریف کنید.

قبل از جنگ عضو بسیج و عضو نوجوانان سپاه بودم و با شروع جنگ نیز مشارکت‌هایی را داشتم اوایل جنگ چون سن و سالم کم بود از ورودم به جبهه جلوگیری می‌کردند.

کلاس چندم بودید؟

سوم راهنمایی را تمام کرده بودم.

اما به عنوان نگهبان انبار، مهمات و .. می‌گذاشتند در جبهه حضور یابم اما در عملیات‌ها اجازه نمی‌دادند. بعد از عملیات فتح‌المبین رفتم منطقه و از سال 61 در عملیات‌ها شرکت داشتم.

پدرتان مخالفتی با جبهه رفتن شما نداشت؟

چرا مخالف جبهه رفتنم بود. بعضی وقت‌ها در را به رویم می‌بست تا من به جبهه نروم اما من از پنجره اتاق فرار می‌کردم و به جبهه می‌رفتم. البته پدر نیز خدمت زیادی برای جنگ کرده است به طوری که دو مرتبه مغازه‌اش و یک بار هم خانه‌اش خراب شد اما یک ریال هم از دولت نگرفت.

زمانی که رزمنده‌ها می‌خواستند به جبهه بروند شیرینی پخش می‌کرد، همچنین تلفن مغازه را در اختیار رزمنده‌ها گذاشته بود تا با خانواده‌هایشان تماس بگیرند و خدمات بسیاری ارائه می‌‌داد. یکی از دلایلی که پدر با جبهه رفتن من مخالفت می‌کرد این بود که اخوی بزرگ بنده نیز سرباز بود و در منطقه خطرناکی خدمت می‌کرد و به همین دلیل پدر می‌گفت من تحمل این را ندارم که یک دفعه بخواهم هر دوی شما را از دست بدهم.

کاروان از کنار مغازه پدرم رد می‌شد و من پشت یکی از رزمنده‌ها پنهان می‌شدم و به جبهه می‌رفتم اما وقتی به مرخصی می‌آمدم پدرم خودش مرا به پادگان می‌رساند.

*اغلب اوقات، پدرم نذر می‌کرد سالم از جبهه برگردم

در این زمان باز هم پدرتان با جبهه رفتن شما مخالفت می‌کرد؟

بله، در آن زمان خدمت آیت‌الله قاضی رسیدم و گفتم حال که پدرم اجازه نمی‌دهد وظیفه شرعی بنده چیست؟ که ایشان فرمودند: اذن پدر شرط نیست و من به جبهه می‌رفتم و پدرم در مواقع بسیاری نذر می‌کرد سالم به منزل برسم.

بعدها که طلبه شدم و راحت‌تر می‌توانستم برای شرکت در عملیات‌ها به جبهه بروم، دیگر آیت‌الله قاضی اجازه نمی‌داد و می‌گفت درس واجب‌تر است اما باز هم من مخالفت می‌کردم و به جبهه می‌رفتم.

چند سال در جبهه بودید؟

از سال 61 تا 68، کل مدت زمانی که در جبهه حضور داشتم 24 ماه بیشتر نشد، به جبهه هم که می‌رفتم کتاب درسی خود را نیز همراه می‌بردم تا حداقل، درس‌هایی که خوانده‌ام را فراموش نکنم روزی که از جبهه باز می‌گشتم در همان روز به کلاس درس می‌رفتم تا جبران ایامی باشد که نبوده‌ام.

ذکر این نکته بسیار جالب است. یکی از مواردی که در دزفول بوده و هست بحث جلسات قرائت قرآن دزفول است.

منظورتان شب‌های جمعه است؟

خیر، هر شب. البته نه همه مساجد، وقتی نماز جماعت تمام شد جوانان دور هم جمع می‌شوند و جلسه قرائت قرآن دارند که گروه‌های کودکان و نوجوانان و جوانان جداگانه برگزار می‌شد و در پایان، یک نفر برای آنها جلسه تفسیر قرآن، احکام و … دارد. اکثر کسانی که در دوران دفاع مقدس شهید شدند از افراد جلسات قرائت قرآن بودند.

جلسات قرائت قرآن مجموعه فرهنگی تربیتی است و تمام طلبه‌های بعد از نسل انقلاب و تمام کسانی که بعد از انقلاب در حوزه‌ها و دانشگاه،‌ جایگاهی پیدا کردند و مسئولیت‌های کلان و خردی در نظام پیدا کردند همه و همه از جلسات قرائت قرآن بودند. در واقع جلسات قرائت قرآن دزفول، وسیله‌ای برای تربیت نوجوانان و جوانان بوده و هست.

مدتی را در مسجد آیت‌الله طالقانی و مسجد میثم تمار نماز می‌خواندم.

ظاهراً شما امام جمعه دزفول هم بوده‌‌اید؟

خیر، در دزفول روش خاصی برای تعیین امام جمعه داریم. نوه آیت‌الله قاضی را برای این کار انتخاب کردیم. آیت‌الله قاضی یک دختر بیشتر نداشت و ما پسر دوم ایشان را برای نمازهای جمعه انتخاب کردیم. ایشان از من خواستند که هر زمان فرصت کردم و به دزفول رفتم، باید نماز جمعه را من اقامه کنم و معمولاً بنده 2-3 ماه یکبار به دزفول می‌روم و اگر جمعه باشد نوه آیت‌الله قاضی نماز و خطبه‌های نماز جمعه را به من واگذار می‌کند.

*وقتی در محاصره تانک‌ها بودیم با خودم گفتم یا اسیریم یا شهید!

خاطره‌ای از دوران جبهه تعریف می‌کنید؟

مردم انتظار داشتند هر سال یک عملیات انجام شود؛ در عملیات رمضان، بی‌سیم‌چی بودم. شب اول عملیات خاکریز اول و دوم را فتح کردیم. در حالی که به سمت خاکریز سوم حرکت می‌کردیم یک دفعه متوجه شدیم که توسط نیروهای عراقی محاصره شده‌ایم و تانک‌های متعدد به صورت مثلثی شکل دور ما را فراگرفته‌اند، یک تیربارچی هم ما را زمین‌گیر کرده بود و وضعیت ما طوری بود که تلاش می‌کردیم مقداری از خاک زمین را نیز کنار بزنیم تا چند سانتی پایین‌تر از سطح زمین قرار بگیریم. تقریباً شب تا صبح، تیربارها ما را زمین‌گیر کردند و ما نماز صبح را همان طور خوابیده خواندیم. اصلاً نمی‌توانستیم تکان بخوریم ظاهراً تیربارچی خسته شد و یکی از نیروهای ما او را زد.

آخرین پیام و دستور فرمانده گردان این بود که بروید جلو! ما در محاصره بودیم بی‌سیم‌ ما هم کار نمی‌کرد. فرمانده‌ای که همراه ما بود گفت من می‌روم جلو و من هم گفتم همراه شما می‌آیم، 30 نفر بودند که گفتند ما برمی‌گردیم. جلوتر که رفتیم در محاصره تانک‌ها افتادیم تانک‌ها حمله کردند و ما هم حدودا 30 نفر بودیم همگی شروع به دویدن کردیم آنقدر دویدیم که احساس می‌کردم ساق پایم دیگر حسی ندارد ما در سنگر یکی از تانک‌ها که به شکل U بود و سقف هم نداشت در آنجا خوابیدیم؛ خسته عملیات و خسته پیاده‌روی بودیم 30 کیلومتر پیاده‌روی، غیر از عملیات و درگیری‌ها داشتیم. من رفتم بالای خاکریز سنگر تانک که U شکل بود دیدم همین طور تانک‌ها به طرف ما در حرکت هستند با خودم گفتم دیگر تمام شد، یا اسیریم یا شهید!

*وقتی دعای فرماندهی در حق رزمندگان به اجابت می‌رسد

همین طور داشتم نگاه می‌کردم تانک‌ها حدودا در فاصله 40-60 متری ما توقف کردند و جلوتر نیامدند و گلوله‌ای هم شلیک نکردند بلکه تانک‌ها را هم خاموش کردند. من خودم را آماده کردم دست گذاشتم روی نارنجک‌هایم اما متوجه شدم که هنگام دویدن افتاده است. نارنجک‌ یکی از بچه‌ها را برداشتم و دم درب ورودی سنگر دراز کشیدم و نارنجک را آماده کردم و ضامنش در دستم بود یک کلاه خود هم گذاشتم روی سرم و زیر چشمی نگاه می‌کردم، دیدم یکی از تانک‌ها حرکت کرد و آمد کنار درب سنگر ایستاد و فاصله چندانی با من نداشت.

کسی از تانک آمد بیرون و نگاه کرد دید که همه این 30 نفر افتاده‌اند و اکثراً خواب بودند و 3-2 نفر بیشتر بیدار نبودیم که فرمانده‌مان گفت: خودتان را مرده فرض کنید. من هم آماده بودم که اگر این تانک به سمت بچه‌ها حرکت کرد ضامن را بکشم فرد عراقی وقتی این جمعیت خوابیده را دید شروع به خندیدن کرد، قهقه می‌زد. بعد سوار تانک شد و رو به عقب حرکت کرد. من هم خوابم برد نمی‌دانم حدوداً 2 ساعت خواب بودیم یک دفعه با صدای فرمانده‌مان از خواب بیدار شدیم که می‌گفت بلند شوید اکنون وقت رفتن است. قبل از اینکه وارد این سنگر شویم فرمانده ما گفت: خدایا همانطور که باد شنی برای نجات سپاه پیامبر(ص) فرستادی، ما اکنون به این باد شنی نیاز داریم.

از خواب که بلند شدیم یک باد شنی به سمت لشکر عراق می‌وزید. یکی یکی حرکت کردیم یک دفعه یک جیپ عراقی جلوی پای ما سبز شد و چند نفری که جلوتر از من بودند اسیر شدند. 25 نفر باقی مانده در بیابان پخش شدیم گرمای ماه رمضان تابستان با دمای 55-60 درجه آن هم بدون آب، گلوی ما خشک شده بود و حدود دو روز ما در این بیابان گم شده بودیم و آبی هم نداشتیم و از بس که تشنگی بر ما غلبه کرده بود، چشمانمان آسمان را نمی‌دید. کمی جلوتر اندکی هندوانه دیدیم که همه بچه‌ها آن را بر روی لب‌هایشان می‌مالیدند. دو نفر از بچه‌ها وسط راه گفتند ما نمی‌توانیم تشنگی را تحمل کنیم و اسیر شدند… خوشبختانه ما به سلامت به مرز ایران رسیدیم.

*خانواده همسرم گفتند زمانی که عقد کردم می‌توانم با دخترشان صحبت کنم

با توجه به اینکه پدرتان گفته بودند که تا زمانی که مجتهد نشدی نباید ازدواج کنی، چه زمانی ازدواج کردید؟ و از آنجایی که شما در شهر دزفول، شهرتی بدست آورده بودید و بعداً به قم رفتید آیا با فردی از دزفول ازدواج کردید؟

یکی از دوستانم که سال‌ها با هم هم‌بحث بودیم و اکنون از دوستان صمیمی بنده هستند با خانواده‌ای وصلت کرده بود که از علمای اراک بودند. پیشنهاد داد که آخرین دختر آنها مناسب است اگر شما بپذیرید!  من آن خانواده را نمی‌شناختم اما این دوستم و باجناق او را می‌شناختم استخاره‌ای هم گرفتم. خانواده همسرم هم می‌گفتند والده و همشیره ما می‌توانند برای دیدن دخترشان بروند اما مرد نامحرم که من بودم اجازه دیدن او را نداشتم و می‌گفتند وقتی عقد کردید می‌توانید با هم صحبت کنید. استخاره‌ام که خوب آمد به خانواده زنگ زدم و آنها به اراک برای خواستگاری رفتند و البته ذکر خیر بنده هم در خانواده آنها بود خانم باجناقم موضوع را در خانواده‌شان مطرح کرده بود و جالب اینجاست که افراد پزشک و مهندس و بعضی از طلبه‌ها هم به خواستگاری رفته بودند آنها نپذیرفتند. اما مورد بنده که مطرح شد پذیرفتند و یک بار به خواستگاری رفتم که همین یکبار بود و من هم علاقه داشتم طلبه‌ای اهل علم و درس خوان باشد که این طور هم بود.

حاج آقا اکنون اوضاع کمی سخت شده است؟

جوان‌ها به خود سخت می‌گیرند. نه تنها از ازدواج مانع تحصیل من نشد بلکه همسرم نیز درس طلبگی می‌خواند و من او را تشویق می‌کردم که باید ادامه بدهی و حتی خودم برایش کلاس گذاشتم تا سریع‌تر پیش‌ رود.

آن زمان ایشان در اراک بودند؟

خیر در جامعه‌الزهرای قم درس می‌خواند و رفت و آمدی هم به اراک داشت.

وقتی ازدواج کردید برخورد شما با همسرتان چگونه بود؟

من خیلی در زندگی سخت‌گیری نمی‌کردم که مثلاً وقتی می‌آیم منزل، باید ناهار آماده باشد بلکه می‌گفتم درس خواندن شما برای من در اولویت اول قرار دارد و به همسرم می‌گفتم دوست دارم همزمان که من تحصیل می‌کنم شما هم رشد کنید و این موضوع، بسیار مفید بود چرا که اکنون تمام کتاب‌های خودم را قبل از چاپ می‌دهم ایشان خوانده، ویراستاری و اصلاح کند.

همسرتان در چه رشته‌ای تحصیل کرده‌اند؟

ایشان مدرک ارشد علوم قرآن و حدیث را گرفت و بنده خودم استاد راهنمایش بودم. بعد از اینکه از پایان‌نامه‌اش دفاع کرد موقعیت‌های مختلفی برای کار کردن وی مهیا شد. البته من خودم به ایشان گفتم مخالف کار کردن زن نیستم هر چند وظیفه اصلی بانوان را تربیت فرزند می‌دانم اما به همسرم گفتم هر طور که خودت صلاح می‌دانی و عنوان کردم با توجه به مسئولیت‌هایی که بنده دارم اگر هر دو در بیرون از منزل فعالیت کنیم، شرایط سختی خواهد بود و فرزندان آسیب خواهند دید.

از این‌رو همسرم تصمیم گرفت تدریس‌های موردی را مثلاً چند ساعت در هفته را انتخاب کند و به همین دلیل، سنگینی کار منزل، عمده تربیت فرزندان بر عهده همسرم است، البته بنده هم برنامه‌های تربیتی دارم.

*معمولاً با اعضای خانواده‌ام نماز جماعت می‌خوانم

آقای خسروپناه! برخی از نکات تربیتی که برای تربیت فرزندانتان به کار برده‌اید را برای مخاطبان، بیان می‌کنید؟

نکته اول اینکه ما سعی کردیم همواره با فرزندان‌مان صمیمی باشیم در عین حال که بچه‌ها از من حساب می‌برند اما من با آنها شوخی می‌کنم؛ برخی از همایش‌های خارج از کشور نیز آنها را با خودم می‌بردم رابطه ما خیلی صمیمی است و اگر آنها مسئله و با مشکلی داشته باشند حتماً با من در میان می‌گذارند.

معمولاً در منزل، نماز جماعت داریم گاهی اوقات با هم می‌نشینیم و دعایی را دسته جمعی می‌خوانیم.

سعی می‌کنم سفرهای زیارتی را همراه هم باشیم، کتاب‌های مذهبی، رمان‌های جنگی، زندگی‌نامه شهید چمران، شهید مطهری را برایشان تهیه کرده‌ام که اثر بسزایی در تربیت آنها داشته است بعضی از نکات را صریحاً به آنها تذکر داده‌ام.

همسرتان نیز در مسائل تربیتی، با شما همراه است؟ آیا تاکنون موردی بوده که نظر ایشان با شما مخالف باشد؟

خیر، معمولاً وقتی بچه‌ها می‌خواهند تصمیم بگیرند می‌گویم هرچه که مادرتان گفت مادرشان هم می‌گوید هر چه بابایتان گفت و خود این موضوع در تربیت فرزندان به ما کمک کرده است و آنها می‌دانند که ما با هم هماهنگ هستیم.

* 3 فرزندم از دنیا رفتند

در کارهای منزل نیز به همسرتان کمک می‌کنید؟

سه فرزند اول ما سقط شدند. از این‌رو همسرم برای به دنیا آوردن فرزند باید استراحت مطلق می‌کرد. درباره فرزند دوم هم اگر کاری انجام می‌داد با احتیاط بود؛ من در این ایام خیلی کمک می‌کردم در غذا پختن و لباس شستن و … . آن زمان ما پول نداشتیم که لباس‌شویی بخریم ناگزیر باید با دست لباس می‌شستیم و به طور کلی در آن ایام من بسیاری از امور منزل را انجام می‌دادم.

در حال حاضر که مشغله‌های کاری‌ بنده زیاد شده است کمک کردن در امور منزل به جمع کردن سفره خلاصه می‌شود.

* فرزندانتان در چه مقطع سنی هستند؟

فاطمه پیش‌دانشگاهی و معصومه نیز ششم ابتدایی است.

 
 

* اهل سینما نیستیم اما اهل پارک چرا

از آنجایی که خودتان سینما نرفته‌اید آیا به فرزندانتان اجازه رفتن به سینما را می‌دهید؟

هیچ وقت من همراه بچه‌ها سینما نرفتم. گاهی اوقات از طرف مدرسه به سینما رفته‌اند. سینمای تربیتی در قم هست که چندین مرتبه به آ‌ن‌جا رفته‌اند. اهل سینما نیستیم اما اهل پارک چرا!

غیر از بحث‌های فلسفی شما به کدام حوزه علاقه‌ دارید آیا شعر هم می‌خوانید؟

بله، اندکی با مثنوی و حافظ مأنوسم البته بیشتر با مثنوی، به کتاب رمان هم علاقه دارم. اما اکنون فرصت زیادی برای خواندن رمان ندارم.

بنده نیز یک ذهن تخیلی دارم وقتی بچه‌ها می‌آمدند پیش من می‌گفتند بابا برایمان قصه‌ای تعریف کن من همان لحظه، قصه می‌ساختم که اگر تاکنون آنها را می‌نوشتم کتاب خوبی می‌شد.

* خود را برای دیدار فامیل و صله رحم مقید می‌دانم

اوقات فراغت شما در دیدار با اقوام و خویشاوندان‌ چگونه می‌گذرد؟ آیا وارد مباحث سیاسی هم می‌شوید؟

با همه مشغله‌هایی که دارم تقیدی زیادی به صله رحم دارم و مقیدم برای دیدار پدر همسرم به اراک بروم و به دزفول هم که برویم مقیدم حتماً به بستگان اعم از خاله‌ها، دایی‌ها، عمو و…. سر بزنم و آنها نیز به دیدن من می‌آیند. چون در خانواده‌ ما روحانی نبوده و من تنها روحانی فامیل هستم صله رحم و ارتباطات را داریم و در این ارتباطات اصلاً وارد مسائل سیاسی نمی‌شویم تا مباحث اخلاقی موجب کدورت دیگران نشود و بیشتر سعی می‌کنم با شوخی بگذرانم.

*لذت دوران دفاع مقدس از لذت کشف یک بحث علمی برایم شیرین‌تر است

یعنی حتی اگر بحث‌های سیاسی مطلع شوید بازهم بحث‌ را با شوخی رد می‌کنید؟

بله بحث را جدی نمی‌گیرم و می‌گویم دور هم نشسته‌ایم چرا اوقاتتان را تلخ می‌کنید و نمی‌گذارم بحث به مباحث سیاسی کشیده شود و خلاصه با یک ترفندی از آن عبور می‌کنیم.

بهترین دوران زندگی شما کدام مرحله از زندگیتان است؟

همیشه گفته‌ام بهترین دوران عمرم دوران جنگ است و خاطرات دوران جنگ را با هیچ چیزی عوض نمی‌کند. شیرین‌ترین حالت برای فردی اهل علم این است که به یک نظریه علمی پی‌ ببرد و یا یک مشکل علمی برایش حل شود. خواجه‌ نصیرالدین طوسی وقتی مسئله‌ای را حل می‌کرد می‌گفت: أین ابناء والملوک. وقتی یک مشکل علمی برایم حل می‌شود واقعاً این لذت را می‌برم اما وقتی مقایسه می‌کنم لذت دوران دفاع مقدس، چیز دیگری است و از لذت کشف یک بحث علمی شیرین‌تر است. نه اینکه حل مباحث علمی برایم لذت‌بخشی نباشد خیر بلکه آنقدر شیرین است که شب اثر خوشحالی خوابم نمی‌برد اما دوران جنگ واقعاً دوران ملکوتی بود.

اخبار مرتبط