آزاده ی خانواده ما (محمدرضا سخاوت)
بعد از پذیرش قطعنامه 598، نخستین اقدام، آزادی اسرای طرفین ایران و عراق بود.
این خبر شادی آور در تمام نقاط ایران، خستگی را از تن رزمندگان و خانواده ی آزادگان و مردم شهید پرور ایران که اسرا را مثل فرزندان خودشان دوست می داشتند ربود، انا فتحنا لک فتحاً مبیناً.
چند شب قبل از آزادی اسرا، یک شب خواب دیدم که تعداد بی شماری طاووس در آسمان در حال پرواز هستند. بزرگ و کوچک با زیبایی خاص سیز رنگ و هر کدام روی پشت بامی می نشستند و مردم آنها را می گرفتند و به خانه ها می بردند.
ولی دلیل خوابم را نمی دانستم تا اینکه اولین گروه اسرای دلاور به میهن وارد و دولت و ملت آنها را در آغوش گرفتند و به زودی لقب اسرا به آزادگان تبدیل شد.
مردم فهمیده و قدر شناس ایران اسلامی در صحنه هایی بی نظیر از مرز خسروی و قصر شیرین و باختران تا تهران و شهرستان ها استقبال تاریخی و پر از شور و احساس که در تمام دوران انقلاب فقط یک برهه از زمان، مردم به خود دیده بودند آن هم 12 بهمن۵۷ استقبال تاریخی بعد از15 سال دوری امام خمینی (ره) ، دوباره این صحنه ها زنده گردید و انقلاب پنجم لقب گرفت، از خود نشان دادند.
صدا و سیمای جمهوری اســـلامی ایران گزارش لحظه به لحظه ی ورود دلاوران را به آگاهی ملت شهید پرور می رسانید.
ارتش، سپاه و بسیج و هلال احمر و صلیب سرخ و مردم مرز نشین به صحنه آمده بودند و دلاوران شهرمان دزفول با سرافرازی وارد شهر شدند.
از ساعت ها قبل انبوه مردم، زن و مرد و کودک و جوان چه آنها که اسیری داشتند چه نداشتند با عطر وگل و عود و اسفنج به خیابان ها ریخته بودند.
گوسفندانی جهت قربانی کردن جلو آزادگان در انتظار به سر می بردند. جمعیت به حدی زیاد بود که روی پل خیابان شریعتی روی نرده ها جوانی ایستاده به اتوبوس حامل آزادگان به تماشا ایستاده بود.
پیاده شدن از اتوبوس میسر نبود و بسیجیان دلاور و مساجد و پایگاه های مقاومت بسیج و سپاه و ارتش به کمک شتافته و هر خانواده یا فامیل و رفقا و دوستان و… با اتومبیلی تزئین شده برادران آزاده را از اتوبوس روی دست ها حمل و سپس به اتومبیل منتقل می کردند.
هلهله و شادی و نواختن ساز و دهل و پایکوبی و آواز، هزاران انسان مشتاق صحنه ای بود بی نظیر و تاریخی که هر بیننده ای را به وجد و گریه شوق وا می داشت.
دوستان آزاده ی ما شعار می دادند: «صل علی محمّد» «محمد رضا خوش آمد».
خانه ها به طرز زیبایی آذین بندی شده بود . برادرم محمد رضا که بسیار دوست داشت که تا پایان برنامه با همرزمانش در اتوبوس باشد سرانجام مردم خونگرم دزفول، اقوام و دوستان محمدرضا، او را روی دوش گرفتند و با شعارهایی که می دادند غرق بوسه کردند و لحظه ای آزاده را رها نمی کردند و بالاخره او را به اتومبیل رنو انتقال داده و از مسیر خیابان آیت ا… طالقانی به منزل پدری واقع در خیابان اقبال لاهوری بردند.
وقتی برادرم پایش را از ماشین به زمین گذاشت به سجده رفت و زمین را بوسید و گریه می کرد.
همه دوستان و فامیل و همسایگان که چون نگین انگشتری او را احاطه کرده بودند به گریه افتادند.
بعد از دوستان و برادران نوبت به پدر و مادر و مادربزرگ و خاله ها رسید و عزیز دلبندشان را در آغوش گرفتند و لحظاتی پر از مهر و عاطفه و عشق و علاقه مادری که هیچ قلمی نمی تواند آن را بنگارد فرو رفته و حرفی نمی زدند. فقط گریه بود که صحنه های مهیج و مملو از عاطفه او را در استقبال خود می گرفت .
خانه پر شده بود از مردم کوچه و بازار، آمد و شد دوستان و همسایگان و اقوام، لحظه ای قطع نمی شد. برادرم که آزادی خود را مدیون فداکاری و جانبازی مردم و رزمندگان می دانست و اکنون خود را در آغوش پر مهر و محبت خانواده و مردم می دید شاکر خدا بود.
مسئله ای که بسیار غم انگیز بود این بود که وی اکثر استقبال کنندگان و دوستان و حتی برادرانش را به دلیل 8 سال دوری و اسارت نمی شناخت وقتی برادر حاج عبدالحسین خضریان فرمانده ی دلاور و خط شکن گردان بلال را به او معرفی کردم به پاس قدردانی از رزمندگان اسلام در 8 سال دفاع مقدس با اصرار زیاد و خواهش، دست او را بوسید.
صندلی در وسط حیاط زده بودیم مثل داماد ها او را روی صندلی نشانده و یکی از دوستان شعار داد: یوسف به کنعان آمده.
بقیه جواب می دادند:
خوش آمده خوش آمده – یار شهیدان آمده – قاری قرآن آمده – دعا کمیل خوان آمده – بوی خمینی آمده، خوش آمده، خوش آمده
محمّد رضا جان آمده، از مرز ایران آمده، زائر نجف آمده، خوش آمده، خوش آمده.
ایشان در فرصتی که یافت جملاتی را بر زبان جاری کرد که نشانگر روحیه قوی و قلب و ایمان نیرومند و خستگی ناپذیر همه ی آزادگان بود.
گفت: من کوچک تر از آنم که اینهمه محبت ببینم. من 8 سال بدور از آتش و خون و جنگ بوده ام در اردوگاه بعثی ها ولی شما 8 سال زیر امواج موشک های بعثی ها. من در مقابل شما هیچ ندارم.
همه با خوشحالی او را به اتاق پذیرایی هدایت کردیم . به ناگاه چشمش به تمثال مبارک امام (ره) و جمله ای که روی دیوار نوشته شده بود افتاد و به آن خیره شد. جمله این بود: اگر من نبودم و اسرا آمدند به آنها سلام مرا برسانید و بگوئید پدر پیرتان در فکر شما بود.
این تصویر اشک او را در آورد و بالاخره بغض در گلو نشسته اش ترکید و به شدت به گریه افتاد به طوری که ما دیگر تحمل نداشتیم و تصویر را از روی دیوار برداشتیم. زمان به سرعت می گذشت آن شب به یاد ماندنی گذشت، مساجد، بسیجیان، پاسداران و دوستان روزها و شبها تا پاسی از شب به دیـدار خـانواده ی مـا و آزاده ی ما می آمدند و به خاطرات بسیار شیرین، زیبا و گاهی تلخ و ناگوار آنها گوش می دادند که چه تعداد حافظ قرآن، نهج البلاغه، دعای کمیل و سایر ادعیه و حتی مثنوی مولوی و آشنا به زبانهای عربی، انگلیسی و فرانسوی و آلمانی شده اند.
از مقاومت دلیرانه خود در مقابل عراقی ها سخن می گفت. در فرصتی که به دست آمد به زیارت قبور شهدا ی گلگون 8 سال دفاع مقدس رفت و با نثار فاتحه با آنها تجدید میثاق نمود.
نامه ها و عکس های او آلبومی از 8 سال دفاع جـانانه ای است که فقـط مردان الهـی می توانند از آن سختی ها عبور کنند. او می گفت: دوران اسارت بسیار سخت بود. زندان، شکنجه، تشنگی، گرسنگی، ضرب و شتم پلیس عراق، زندگی در اسارت و دوری از وطن ولی می توان گفت: ما به لطف خدا و امام عصر(عج) و امام و مردم مؤمن و مسلمان 8 سال اسارت مثل خواب اصحاب کهف در یک روز گذشت و متوجه شدیم که دست غیـــبی ما را هدایت می کرد و سختــی ها را به آسانی تبدیل می کرد. ان مع العسر یسرا. در بخشی از نامه هایش نوشته: سلام مرا به آقای موسوی یا پدربزرگم منظور امام امت برسانید. چه دوستانی به باغ حاج عبدالحسین کیانی رفته اند منظور آمار شهدا بود. چه محل هایی مثل چولیان شده اند منظور موشک باران شدند، راستی امسال چه زمین هایی را کشت و زرع کرده اید و علف های هرز را قطع کرده اید منظور مناطق آزاد شده.
سلام مرا به دوستان و برادران زاپاس برسانید و از احوال آنها مــرا مطلع نمائید. منظور بچه های ذخیره ی سپاه دزفول بود.
سلام مــرا به بُوه گـپ عـزیـزم برســانید و از احوالـش مــرا با خبــــر کنیـد. منظور امام خمینی (ره) بود.
سلام مرا به آقا سیّد علی امام جماعت محل برسانید و بگوئید برای ما دعا کند. منظور آیت ا… خامنه ای بود. نامه را به آقا دادیم و ایشان جداگانه پاسخ دادند و آزادی او و سلامتی همه آزادگان را از خداوند متعال آرزو کردند.
راوی: غلامحسین سخاوت
بر گرفته از کتاب: ققنوس جنوب