گفتند به یک لبو فروشی
با غیر لبو چکار داری؟
ما صاحب عقل و علم و هوشیم
پا بر دم ماچرا گذاری؟
رأی ات بده و بدان که حقِّ
اظهار نظر دگر نداری
مائیم که دائمأ بریم از
این گرده ی مردمان سواری
خندید لبو فروش و گفتا
اکنون ز چه رو تو بی قراری؟
زحمت کشم و لبو فروشم
اما وطنم نمی فروشم
یک دست فروش ساده دیروز
در کوچه بساط خودبه پا کرد
چیزی نفروخت ،دست آخر
یک سجده ی شکربر خدا کرد
رندی ز کنار او گذشت و
با طعنه دهان خویش واکرد
کاین آب جوی از سرت گذشته
باید که چنین کرد و چها کرد
آن دست فروش دست خود را
چون وقت قنوت در دعا کرد
صد شکر،اگرچه ژنده پوشیم
اما وطنم نمی فروشم
راننده ی تاکسی ام که چرخم
چرخیده به پای چرخ میهن
آگاه ز سانتریفیوژم
پشت سر احمدی روشن
هر روز به “خط انقلابم”
هرگز نروم به خط دشمن
با رأی من است های و هوی ات
حالا تو رئیس،بنده لُمپن؟
من گرچه ضعیف و خسته هستم
با لطف خدای حی ذُوالمَن
هر شام و سحر به جُنب وجوشم
اما وطنم نمی فروشم
…….. پی نوشت …….
من صاحب ذوق و خرده هوشم
هرگز وطنم نمی فروشم
شعر از امین یوسف زاده