هفته نامه بالثارات الحسین(ع) در یادادشتی پیرامون شخصیت و خاطراتی از سردار شهید حاج عظیم محمدی زاده نوشت :
حاج عظیم اولین کسی بود که در منطقه بود و آخرین کسی بود که میرفت درپادگان، که اگرهم میرفت خانه، فقط برای حفظ و به جا آوردن صله رحم بود و اینکه مادرش را زیارت کند و برگردد. فقط به خاطر همین میرفت خانه و زود دوباره برمی گشت. تمام عمرش در جنگ گذشت، کسی ندید برود مرخصی!
پایگاه خبری انصارحزب الله:… روزی به کربلا خواهیم رفت، ما نیز. چونان قبیله شهیدان. آن کربلا که پیشتر مختصّاتش را با هم دانسته بودیم. روزی قطره جان را متصل به دریا خواهیم کردن. روزی جان بر سر دست خواهیم گرفتن و ندا خواهیم داد برای گلفروشی همه گلهای باغ شیدائیمان. چونان حسین علیهالسلام که گلستانی گل پروراند و همه را به راه رضای رب العالمین داد. روزی کربلا آبادی خواهیم شدن. روزی کربلا خواهیم رفت… اما کربلا رفتنی چونان کربلا رفتن شهدا و دیدار عزیز و بزرگ شهیدان علیهالسلام.«ز سربازی نمیترسم، ز جانبازی نمیلرزم/ مکرر دیدهام چون شمع، زیر پا سر خود را»
دنیای از آن ِ حب الحسین علیهالسلام را نه هر کسی تواند فهمید که آن لامکان و لازمانیست خارج از توان توصیفی بیان بشری! جز مست شدگان از صهبای محبت او علیهالسلام…
چونان « حاج عظیم « که از مستان سرمست جام حب الحسین علیهالسلام بود و من چون نیک نگریستم دیدمش که آن همه عبدالعظیم گشته و بندگی آن عظیم مقتدر را کرده که خود عظیم شده در چشم یار خویش.
و به راستی که بزرگ و باشکوه و زیبا و مقدس است معنای شریف «شهید عظیم محمدیزاده»… و به راستی که از آنها که محو هیبت حسین علیهالسلام گشته باشند جز فنای در فنا چه انتظار میرود؟ و به راستی، عظیم محمدی از همان کسانی بود که هیبتش از هیبت سیدالشهدا علیهالسلام بود و غربتش از غربت سیدالشهدا علیهالسلام. و به راستی، «عظیم محمدیزاده» عاشق بود و غریب. و به راستی، امشب شب «عظیم محمدی زاده» بود در لازمان و لامکان کربلا! «بهشت دلگشای من دل شبهاست، میترسم/ که گیرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شبها!»
مثل پدر
بعضیها همین طوری اند دیگر؛ مثل پدر. برای همه. به سنّ و سال هم نیست. مثل حاج عظیم، که اگر از هر کسی که او را بشناسد بپرسی اش، از همین خصلت بارز و برجسته اش خواهد گفت. انسانهایی که وجودشان و دلهاشان آن همه وسعت دارد که بهاندازه مهربانی کردن با همه انسانها بزرگند. این میشود که حاج عظیم، وقتی فرمانده هم باشد برای همه نیروهایش پدری است مهربان و دلسوز که خاطره مهربانیهایش هنوز در خاطرهها زنده است…
خودش سرپا بود
یک شب بنا بود یک تک ایذایی داشته باشند. محوری داشتند سمت غرب رود کرخه، ارتش که در کنارشان و سمت چپ آنها بود، هماهنگی اش با آقای کوسه چی بود و حاج عظیم همراهشان رفت. در محور، یک جایی باید نزدیک میشدند، ۴۰، ۵۰ متری عراقیها و آتش نزدیکی میریختند روی آنها، مثل تیر بار و آرپی جی وخمپاره ۶۰ وغیره. حدود ۱۰-۱۵ نفر بودند. وقتی که رفتند ایشان یکی یکیشان را جاسازی و چینش کرد و توجیهشان کرد، وبه محض اینکه شروع کردند و حدود ۷، ۸ یا ۱۰دقیقه آتش موثری ریختند، عراقیها شروع کردند و شاید چندین برابر، آتش ریختند.
در آن شدت آتش، عظیم حتی لحظهای از حالت ایستاده، ننشست، و خدا میداند تیربار مثل باران کارمی کرد روی بچهها. ننشست و نیروهایش را مثل بچههایش هرکدامشان را جایی برایشان پیدا میکرد و آنها را میگذاشت آن جا داخل یک جان پناه طوری که یک نفرشان مجروح نشد، از خصلتهای حاج عظیم همین بود که موقع رفتن جلوی نیروهایش حرکت میکرد و در بر گشت پشت سرشان میآمد. همه را جا داد در جانپناهها ولی خودش سر پا بود!
ایثار از خود
می گویند عمل به تکلیف میکرد اما حفظ نیرو هم مد نظرش بود، رفتار شجاعانه بدون تهور و بیباکی داشت و بدون اینکه خودش را انگشت نما کند، وآن ملاحظاتی که باید یک فرمانده در جهت حفظ توان نیرو داشته باشد، آن را داشت، اما با ایثار از خودش.
تبسمهای دلنشین
نیروها او را که میدیدند میگفتند حتما خبری نیست که او راحت شوخی میکند! معمولا شوخی میکرد اما نه خیلی به صورت برجسته. اما آنچه که بود تبسمهای دلنشین و زیبایش بود که همه را جذب خود میکرد و هر دلی را آرام مینمود و هنوز در یادها مانده است. نه قهقهه، تبسمش همیشه جاری بود… مثلا در کربلای ۵ چند مرحله در زلزله آتش که او را میدیدی یک بار هم عبوس نبود. همیشه با آن آرامش که داشت، یعنی با دیدنش آدم آرام میگرفت. وقتی او را میدیدی میگفتی بابا خبری نیست، اگر خبری بود این خیلی شخصیتش بالاتر از من است، پس بنابراین خبری نیست. خیلیها آرامش همراه با تبسم همیشگی حاج عظیم را همیشه در خاطر دارند.
وسعت دید
یک سفر داشتند به سوریه، سال۶۲ بود. تعدادی از فرماندهان لشکر را بهعنوان تشویقی انتخاب کرده بودند که ببرندشان سوریه. در این گروه ۵، ۶ نفری، حاج عظیم هم بود. رفتند تهران، از تهران قرار بود که تمام فرماندهانی که انتخاب شده بودند از سرتاسر سپاه، یکجا جمع شوند و از آنجا سفر سوریه را انجام بدهند. وقتی که حاج عظیم و شعبان پور و اسماعیلی و یکی دو تا دیگه از برادرها رفتند تهران و تماس گرفتند با مهردادی و بهش گفتند که مثل اینکه ۲، ۳ روز سفرشان عقب افتاده، در تهران اذیت میشوند و میخواهند بیایند جبهه. مهردادی که خیلی وسعت دید داشت و بزرگوار بود گفت: بابا خدا را شکر که ۲، ۳ روز سفرتان طولانی شده، این چند روز را بمانید در تهران و دوری بخورید، گردش کنید در تهران تا سفرتان شروع شود. به توصیه او علیرغم میل باطنی ماندند.
چاییده میگفت از بچگی هیچ وقت کله پاچه بیرون نخورده بود ولی آنجا بنابر اصرار اسماعیلی، او را با اکراه بردند در خیابان انقلاب، یک کله پاچه فروشی خوبی بود و همه دوستان با هم صبحانه خوردند و او همین که صبحانه خورد، مریض شد و آنها به او گفتند از بس که گفتی من نمیخورم، دیدی مریض شدی!
وقتی که مریض شد، عظیم و بقیه در حدی کمکش کردند که بزرگواریهای عظیم پیش از بیش به چشم آمد. بدون هیچ گونه حالتی و ادعایی که حرفی بزند یا به اصطلاح مثلا بگوید که من ارادت دارم من در خدمتت هستم، تو برادرمنی و امثال این تعارفات. عظیم طوری کاررا انجام داد که شده بود خادم دوست بیمارشان! دوستان کماکان دور و برش بودند اما عظیم خودش را کرده بود خادم و خدمتگزار او.
حالش خیلی بد بود و باید دکتر میرفت. عظیم خیلی عادی بدون اینکه احساس کند که میخواهد منتی سرش بگذارد یا میخواهد بزرگی کند و تقوا پیشه کند، همین طور خیلی عادی به او مهربانی میکرد. طوری شده بود که او را دکتر میبرد، از دکتر میآورد خانه، خیلی عادی، مثلا بچهها گفتند میخواهند بروند بیرون دوری بخورند، عظیم گفت من اصلا حوصله بیرون رفتن را ندارم، به آنها اینطور میگفت تا بماند و از دوست بیمارش مراقبت کند، چای دم میکرد و میگفت حالا باید چایی بخوری که حالت جا بیاید، خلاصه میآمد یک نصفه استکان چای میریخت و میگفت این را بخور و طوری چای را با طعم و لذت و تشکیلات خاصی میخورد که اشتهای رفیق بیمارش باز میشد و میگفت خوب بده بخورم علی رغم اینکه مریض بود و اشتها به خوردن نداشت، و شاید لذت آن چایی از دست عظیم هنوز در ذائقه اش مانده باشد.
مرتب از او مراقبت میکرد و سر وقت داروهایش را میداد، با آنکه آنقدر دوستی چندین سالهای هم باهم نداشتند و این دفعه اولین بار بود که هم سفر شده بودند و دو تا همرزم بودند که یکی در گردانی بود و دیگری هم در گردانی دیگر، ولی یک دفعه آمده بودند زیر یک سقف و عظیم در آن چند روز واقعا دلسوزی و مهربانی میکرد در حق همرزمش…
کار برای خدا
اگر نه هم میگفت، با خنده بود. با تبسم رد میکرد و همیشه لبخند و تبسمی که در چهره اش بود، نهای که میگفت آن تبسم، نه را شیرین میکرد و این طور نبود که آدم ناراحت بشود و قهر کند برود، و خیلی راحت جواب نه را میداد و آن طرف مقابل هم خیلی راحت میپذیرفت. در واقع کار برای خدا همه چیزش را شیرین کرده بود و قابل پذیرش برای دیگران و وقتی که او هدفش خدا بود و حاج عظیم با حالت تبسم و نرمشی که داشت، نهای را هم که میگفت شیرین بود. او انسان کاملی بود که در همه برخوردهایش تعادل داشت و به اوج مسائل اخلاقی رسیده بود و توانسته بود خودش را کنترل کند.
قبول نباشه!
یک بار توی کمیته که بودند با توجه به اینکه خیلی حاج عظیم را قبول داشت پشت سر او نماز میخواند. حاجی خیلی ناراحت شد. بعد از نماز که خواست با حاج عظیم دست بدهد گفت: قبول باشه. حاجی گفت قبول نباشه! میگفت که نمیبایست پشت سرم نماز بخوانی. در جبهه هم حاج عظیم را کسی ندیده بود پیش نماز بایستد.
این مقام و منزلت
بارها و بارها سپاه به حاجی میگفت بیا کادر سپاه شو. با تعدادی از دوستانش که با او بودند. به حاج عظیم که اصرار میکردند حاجی میگفت: هنوز به این مقام یا منزلت نرسیده ام که بخواهم لباس مقدس سپاه را تن خودم بکنم. البته این را دوستانی به نقل از حاجی گفته بودند، ولی دائما دراختیار بسیج و سپاه و لشکر بود.
حاج آقا جواب داد: نشد ولی اگه میرفتم اینو میگفتم: بسم الله الرحمن الرحیم. الحاج عظیم و ماالحاج عظیم وما ادراک ماالحاج عظیم؟!
یعنی ایشان مقام حاج عظیم را آنقدر بالا میدانست.
پس چرا این طور؟!
یک بار علی برازش پشت فرمان تویوتا نشسته بود. البته چهار نفر فشرده نشسته بودند جلو. نزدیکی پل شاهور( جاده دزفول به اهواز ) بودند. سبقت بیجایی گرفت و راننده مقابل هم راه نمیداد که از کنارش رد بشود. خلاصه هر طوری بود گازش را گرفت وسبقت گرفت. حاج عظیم با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد. گفت: مشهدی علی پس چرا اینطور؟
همین باعث شد که دیگر وقتی حاجی کنارش بود، پشت فرمان رعایت کند. این نهایت اعتراض حاجی بود.
کاش نمیگفتم
حسین محتشمی بچههای تخریب چی را برده بود برای خنثی کردن مینها و تا صبح درگیر این کار بود. صبح هم مشغول کارهای دیگری شد و تقریبا تا ظهرش دوندگی داشتند. خیلی خسته شدند. فردا صبحش پیش حاج عظیم بود. با خودش گفت تا پیش حاجی هستم همینطور من رو میفرسته این ور و اون ور. گفت: آقای محمدی، من رفتم تو سنگرکناری اگه کاری داشتید من اونجام.
و رفت که استراحت کند. چند روز بعد به حاج عظیم گفت: حاجی اون روز خیلی خسته بودم و رفتم تو اون سنگر تا دیگه من رو این ور، اون ورنفرستی. حاجی خیلی ناراحت شد. گفت: خدا خیرت بده! چرا نگفتی تا کسی رو بذارم کمکت؟ یک موتور داشتند،گفت: این رو بده آقای نتّاج. از حالا به بعد با کمک همدیگه کاراتون رو انجام بدید. وقتی که دید حاجی به خاطرخستگی او اینقدر ناراحت شد، از گفته خودش پشیمان شد و گفت کاش نمیگفتم.
آرامش وصفناشدنی
خصوصیتی که حاج عظیم در عملیاتها داشت، شهامت و نترسی اش بود. موقعی که شناسایی میرفتند، معمولا حاج عظیم همراهشان بود. حاج عظیم همیشه یک نقطه حساس شناسایی را به عهده میگرفت. موقعی که همه حرکت میکردند شاید ۶ یا ۷ نفری حرکت میکردند. در مواقع شناسایی به ستون یک هم حرکت میکردند و به فاصله، که اگر یک دفعه عراقیها حمله کردند، همه یکجا نباشند.
حاج عظیم آخر میایستاد و مشخص بود که حواسش به همه چیز هست و همه چیز را رصد میکرد، که حواسش باشد که اتفاقی نیفتد و عجیب هم دید خیلی وسیعی در کارها داشت و واقعا عجیب بود برای همه، که او کلاس و دوره نظامی ندیده بود اما این چیزها را خوب وارد بود.
وقتی قرار بود از خط مقدم خودشان به سمت دشمن بروند، زمانی که رسیدند میان خط خودشان و دشمن، نیاز بود آنجا کسی از افراد بماند تا تأمین کننده جانی افراد جلو رونده باشد و باید در نظر داشته باشد که اگر عراقیها بخواهند افراد شناسایی را دور بزنند باید از این نقطه بگذرند و بتوانند نیروهای گشت و شناسایی را محاصره کنند.
بارها حاجی خودش تنها در آن نقطه خطرناک قرار میگرفت. اتفاقا یک بار دو عراقی آمدند و چند متری با هم فاصله داشتند. حدود ۱۰ متر، اما کاملا مشخص بود که آن دو نفر عراقی آمده بودند سیم شان را چک کنند، چون معمولا سیم را چک میکردند.
تپه شیب ملایمی داشت، که دیدند حاج عظیم به شتاب آمد. گفتند: چه شده؟ حاج عظیم گفت: هیچی نگویید، عراقیها پشت سرم هستند و دارند میآیند. خودشان را مخفی کردند. عراقیها هم از کنارشان رد شدند و رفتند. انگار ترس در وجود حاجی نبود. عین خیالش هم نبود. به خودی خود در آن موقعیت ترس بسیار زیادی در دل آدم به وجود میآمد، ولی او آرامش و سکینه قلبی در وجودش بود. هر موقع آتش دشمن فزونی میگرفت با آرامشی وصف نشدنی در زیر آن همه آتش دشمن میایستاد.
بیا هندوانهات را ببر!
یک کسی بیاجازه از آب شرکت استفاده کرده بود برای آبیاری مزرعه اش که وقتی متوجه شدند آب را به رویش بسته بودند که چرا تو آب شرکت را میدزدی؟ آن بنده خدا هم یک هندوانه بزرگی آورد وگفت که اگر آب بهم ندهی این هندوانههایم است و اینها همه از بین میروند و خواهش کرد و گفت کمکم کنید و حاج عظیم هم دلش نیامد و وقتی دید که محصولش سبز شده و اگر آب را ببندند محصولش از بین میرود، تعهد اخلاقی ازش گرفت و قبول کرد که آب را باز کند. طرف هم خوشحال هندوانه را که آورده بود گذاشت و رفت. آن وقت بقیه بچهها سن و سالشان کم بود. حاج عظیم هم خیلی تفاوت سنی با آنها نداشت ولی حواسش خیلی جمع بود و مقید بود، صدایش کرد و گفت که بیا هندوانهات را ببر.
آن مرد هم کمی تعارف کرد و گفت: نه من هندوانه را آوردم که بچهها بخورند و ناراحت شد. حاجی گفت: اگرهندوانه ات را نبردی، آب را هم به رویت باز نمیکنیم. در صورتی که بقیه حقیقتا این را چیز بدی نمیدانستند اما حاج عظیم آن قدر پرهیزگار بود که نتوانست هندوانه را قبول کند و این چیزی بود که خدا باید در وجود کسی بگذارد که بتواند در آن شرایط و در آن دوران اینچنین تشخیص و دقتی داشته باشد.
من ظرفها را میشویم
اخلاص حاج عظیم بسیار بالا بود، هرکس که شهردار بود شب درجبهه ظرفها را میشست. یک شب حاجی به یکی از بچهها که شهردار بود گفت: اگر دست گذاشتی به این ظرفها خودت میدونی!
او هم جواب داد: مش عظیم! پس مگه خودت فرمایش نکردی هرکس شهرداربود باید ظرف بشوید؟ چند شبه که پشت سرهم و پی درپی شما دارید ظرفها را میشویید! عظیم حرفش را تکرار کرد و گفت: تا هواسرد است، من ظرفها را میشویم!
بگو یکی از دوستان شهید
از دیگر صفات حاج عظیم این بود که خیلی زودجوش و خاکی و افتاده بود. بچههایی بودند از شهرهای دیگر که همه با او صمیمی شده بودند از جمله برادری به نام عباس رهنما، بچه شهریاربود. این فرد آنقدر در جبهه دزفول مانده بود، که قشنگ دزفولی یاد گرفته بود و صحبت میکرد، وقتی که این فرد شهید شده بود، بچهها یک اکیپ بودند که رفتند برای مراسمش در شهریار. مراسم درمسجدی بود و زمانی هم مجری بود ومی خواست اعلام بکند، وآن زمان تازه حاج عظیم شده بود فرمانده تیپ.
نظرعلی رفت پشت تریبون و اعلام کرد که آقای عظیم محمدی فرمانده تیپ میخواهد سخنرانی بکند. حاج عظیم از جایش بلند نشد، واشاره کرد به او. نظرعلی هم رفت نزدیکش، حاجی گفت: چی داری میگی؟ هندوانه زیربغل من نگذار، اسم من چیه؟ گفت: مش عظیم.
حاجی گفت: نه، مگر من آن زمان که متولد شدم، مادرم به من مشهدی گفته؟ اسم من عظیم محمدی است. زمانی گفت: قربان سرت بروم من چی بگم که تو بلند بشوی وتشریف بیاوری؟!
گفت: بگو یکی از دوستان شهید میخواهد صحبت کند، یا خاطره گویی کند. و بعد از آن تا مدتی همیشه به او میگفت: بار آخرت باشد که هندوانه میگذاری زیر بغلم!
بچههای آن طرف
حاج عظیم یک روز داشت از ستاد میآمد بیرون و یک فلاکس چای هم دستش بود. آمد بیرون و رحیم افرا را هم صدازد وگفت: بیابریم بنشینیم درکانتینر. آن پشت که اطلاعات بود. درمسیر که داشتند میرفتند گفت: دیگه جمع آن طرف، بیشتر ازاین طرف شده. (منظورش کسانی بودند که شهید شده بودند) گفت: جمع بچههای آن طرف بیشتر است این طرف دیگر کسی نمانده و ما هم دیگر باید برویم. دیگر بعد از این صحبتها خیلی طول نکشید که عظیم هم شهید شد واین صحبت شاید چند ماه قبل از شهادتش بود!
آرامتر از همه
با اینکه شنا بلد نبود آرامتر از همه بود. حاج عظیم با اینکه بچه دزفول بود اما شنا کردن بلد نبود! عملیات کربلای ۴ موقع عقب نشینی که درقایق بودند، زمانی که درآن درگیری شدید آتش ازهمه طرف میبارید، ومثل باران گلوله میزد، حاج عظیم را دیدند که کالک جلویش بود. بچهها داشتند میرفتند که یک جایی پیدا کنند. حاجی آرام نشسته بود وبه کالک (نقشه عملیات) نگاه میکرد. موقعی که آمدند عقب، توپ که میزد داخل آب، قایق به این طرف و آن طرف میرفت، وآب خیلی متلاطم بود و حاج عظیم با توجه به اینکه شنا بلد نبود ولی آرام تر از همه درقایق نشسته بود، واین اطمینان قلب وآرامش او را میرساند.
عصبانیت حاجی
هیچ وقت کسی عصبانیتش را ندیده بود! فقط یک بار عصبانی شد، در کمیته و آنها هم سه چهارنفر بودند که دست زدند وگفتند که حاجی بالاخره عصبانی شد. وبعد که دست زدند او خنده اش گرفت و عصبانیتش راتبدیل به خنده کرد، و حاج عظیم عصبانیتی که مثلاً بخواهد برخورد کند به صورت فیزیکی، به هیچ وجه نداشت، و برخورد فیزیکی نداشت و اگر هم از کسی ناراحت میشد میرفت و حضوری با او حرف میزد و این طور نبود که همان لحظه از کوره در برود و برخورد کند یا حرفی بزند، کمی آرام میماند و بعد حرف میزد…
بماند برای آن طرف
از اول جنگ برادرش هم همراهش بود. برادر حاج عظیم. سوال مهمی درذهنش بود و بارها و گاهی که با مزاح با حاج عظیم صحبت میکرد، میگفت: حاج عظیم، شما چرا عروسی نمیکنید؟ وظیفه شرعی من و شماست که النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیسَ منّی که پیغمبر فرموده، ماباید نسل پیغمبر را زنده بکنیم، شیعه او هستیم…
حاج عظیم نگاه تبسم آمیزی به برادرش امیر میکرد و میخندید و میرفت. یک روز عظیم خندید و گفت: برای من چیز خوبی میخواهی یا اینکه نه، پایین ترازخوب میخواهی؟!
برادرش جواب داد: معمولاً برای دوستان هرکس چیز خوبی میخواهد.
عظیم گفت: پس این را بگذار بماند برای آن طرف! این نکته برای برادر عظیم جا افتاد. حاج عظیم، ازاول جنگ خودش را وقف جنگ کرده بود…
حقوق معنوی
یک دفعه از تهران داشتتد میآمدند قم خدمت امام. آن موقع امام هنوز قم بودند. مرتب مردم میآمدند و میرفتند خانه ایشان. گفتند: خیلی شلوغ است. گفتند: حالا دو نفر کمتر بروند، کمتر امام اذیت میشود. ولی بقیه بچهها میگفتند ما هر طور شده باید برویم، ولی حاج عظیم اعتقادش این بود که ما نرویم و دو نفر کمتر برود و امام اذیت نشود بهتر است. با اینکه خیلی هم دوست داشت برود و از نزدیک امام را ببیند، ولی حاجی گذشتش به این شکل بود و کمتر کسی را میشود مثل او پیدا کرد که از حق و حقوق خودش حتی حقوق معنوی مثل دیدار امام بگذرد!
حالا بیا بشین اینجا
در سنگربودند و یک نفر آمد داد و بیداد کرد. حاج عظیم خیلی راحت و با خنده مثلا بهش میگفت: حالا بیا بنشین اینجا! داشتند غذا میخوردند و سفره پهن بود. میگفت: دِ! حالا بیا بشین یه چیزی بخور، خیلی خوب. مثلا میگفت: دِ بیا پدر بیامرز! بیا بنشین! و اینطور خیلی خودمانی، میگفت باشه؛ صبر کن. و سعی میکرد آرام کند طرف مقابل را.
اینها نمیفهمند!
حاج عظیم در کارگزینی شرکت کارون بود وهمه هم میخواستندش، خیلی هم در آن جا کارایی داشت. ولی رها کرده بود این پست و مقام را و آمده بود جبهه. گاهی وقتها برایش غیبت میزدند، میگفت: ولش کن، تو فکر اینها نباش، او نباید غیبت بزند ( اشاره میکرد به بالا. منظورش خدابود)
حاج حسین ستاد بود، نامهها دست او میرسید، اخطار میآمد که برگرد سرکارت، بهش میگفت: حاج عظیم نامه آمده برایت.
میگفت: ولش کن، کاری نداشته باش، اینها نمیفهمند. ۲ بار نامه برایش آمد، یک بار اخطاریه آمد و یک بار نامه آمد برای اخراجش. خندید، گفت: ولش کن! و به حاج حسین میگفت: شما جواب ندهیها!
حاج حسین میگفت: چرا؟
حاجی جواب میداد: خودت جوابش را بهتر میدونی.
میگفت: برای چی؟
حاجی با آن سعه صدر و حوصله جواب میداد: خوب میگم جواب نده! یعنی حتی نظرش این بود که ازلشکر، نامهای هم استفاده نشود که بفرستند برای آنها (شرکت کارون). میگفت: آنها میخواهند اخراج کنند، اخراج کنند، فعلاً هستم، و میگفت: شما نامه اخراجی را جواب ندهید. اگر نیاز بود خودم، جواب را میدهم یا زنگ میزنم بهشان.
همه میگردند که بروند سرکاری و پستی پیدا کنند، مال و مقامی پیداکنند، ولی حاج عظیم این طوری کار و موقعیتی را که کسب کرده بود رها کرد!
خیلی مظلوم بود…
وسایل کاری حاجی دریکی از اتاقهای ستاد لشکر بود. یک روز فرماندهی لشکر دستور داد که این اتاق را تخلیه کنید تا ازآن برای کاری دیگر استفاده کنیم.
گفتند: خوب وسایل طرح و عملیات را چه کارکنیم؟ گفت که بگذارید داخل کانکس رو به رو. گذاشتند داخل کانکس. بعد که حاجی آمد منطقه و نگاهی کرد، گفت: کو وسایل من؟ گفتند: داخل کانکس است.
اصلاً صحبتی نکرد که چرا گذاشتند آنجا؟ برای چی آنجا؟ یا چرا اجازه ازمن نگرفتند؟ یا اینکه وسایل من بودهاند چرا بدون حضور من؟ و… هیچی نگفت. اصلاً نفسانیت در وجود حاج عظیم نبود. رفت داخل کانکس و همان جا کارهایش را انجام داد و روحیه اش تمام در اختیار جنگ بود و کاری به این مسائل نداشت و به دنیا کار نداشت و به طور کل خودش را وقف جنگ کرده بود.
هرکه با حاج عظیم برخوردی میکرد، واقعاً شیفته اش میشد. او واقعا مظلوم بود. هم مودب، هم با معرفت، هم با ادب وباوقار وهم پرکار، هم سنگین. یک خصوصیت اخلاقی حاجی عظیم که خیلیها را شیفته خودش کرد، همین مظلومیت حاج عظیم بود. خیلی مظلوم بود. هیچ وقت در مورد مسائل دنیایی صحبت نمیکرد، مثلاً بگوید چرا فلانی این کار را کرده، من نکردم؟ چرا آن چیز را به فلانی دادند، به من ندادند؟ چرا منطقهای که مثلاً خیلی خوبه، یا بهتره، من را نفرستادند این را فرستادند؟و… اصلااین صحبتها نبود.
و هرجا که به او دستور میدادند میرفت درسخت ترین شرایط همیشه در منطقه بود وروزی هم نیامد که گِله و شکایت بکند که مثلاً درمنطقه تدارکات ضعیف است، این امکانات را نداریم واین چیز را نداریم و… اصلا و ابداً.
بعضی برادرها ممکن بود گله کنند که این کمبود هست واین طبیعی بود و کمبودها باید رفع میشد، اما حاجی نمیگفت و با حضور خودش این کمبودها را رفع میکرد.
حاج عظیم اولین کسی بود که در منطقه بود و آخرین کسی بود که میرفت درپادگان، که اگرهم میرفت خانه، فقط برای حفظ و به جا آوردن صله رحم بود و اینکه مادرش را زیارت کند و برگردد. فقط به خاطر همین میرفت خانه و زود دوباره برمی گشت. تمام عمرش در جنگ گذشت، کسی ندید برود مرخصی!