نمی دونم چرا اینقدر به نوع لباس پوشیدنم گیر میدن؟ آره قبول دارم، جوابی برای گفتن ندارم،و اگه کسی بخواد منو متهم کنه که نمی دونی بی حجابی چقدر مخربه، حرفی برای دفاع از خودم ندارم و حتماً کم میارم.
اما من دوست دارم موهام بیرون باشه و با انواع روغن ها و رنگهایی که از این جا و اونجا و با قیمت گرون خریدم خوشکلش کنم و با روسری کوچیکی که سر می کنم نشونشون بدم!!! از اینکه بقیه بهم نگاه کنند و منو ورانداز کنند، و از اینکه حس می کنم چشاشون چارتا شده خوشم میاد، ولی اینکه بخوام مردا و پسرای جوون بهم نگاه کنند و عاشقم بشن و دنبالم راه بیفتند، نه، به این نیت خودمو درست نمی کنم، یعنی اصلا برام مهم هم نیستند…
اما حکایت این روزهای زندگی من، یه چیز دیگه شده. بعد از اینکه دوستم، مریم، با گفتن و پس گفتن زیاد منو برای اعتکاف امسال همراه خودش برد، زندگی من زیرو رو شد.
مریم همینجوری تو گوشم خوند که، دختر، بیا بریم یه دو سه روز از نق نق بقیه راحت باشیم، نه خونه، نه خیابون، نه تلویزیون، نه اینترنت و نه ماهواره و …. راحت میریم بی خیال دنیا میشیم تا روحیه عوض کنیم، بچه های دیگه هم اونجا هستند و بهمون خوش میگزره…
وقتی رفتیم برای اعتکاف، نگاه های مردم خیلی جالب بود، آخه دختری با این تیپ و قیافه، و اعتکاف ؟
ما هم مثل همه رفتیم یه گوشه و چادر نماز به سر گرفتیم و نشستیم، و بچه ها هم یکی یکی بهمون اضافه شدند، اون جمع سوای از اینکه ممکن بود همیشه دور هم جمع بشن، تو اونجا یه حالت خاصی به خودش گرفته بود.
روز اول که احساسی نداشتم، فقط بعد از هرگزی داشتم نمازهامو سر وقت می خوندم، و البته دیگه جلو آینه واستادن و به خودم ور رفتن و انتخاب ادکلن های تند دیگه نبود، بلکه از همه این ها رها شده بودم.
اینجا بود که حس غریبی پیدا کردم. حس کردم چقدر خودمو نمی شناسم، حس کردم چقدر با خودم تنها نشدم، و چقدر تو شلوغی جامعه و اطرافیانم خودمو گم کرده بودم. فهمیدم که تازه رسیدم به اینکه هیچی نبودم، و حالا داشتم گوشه یه مسجد با صفا با یه نفر دیگه به غیر از خودم، تازه آشنا می شدم، و اون خدا بود.
خدایی که تا حالا به غیر از وقتی برای یه مشکلی از روی عادت صداش می زدم، کاری بهش نداشتم. حالا بعد از نماز روبروش می نشستم و وجودشو حس می کردم، که منتظر منه تا ازش چیزی بخوام. می دیدم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم، و تا حالا انگار به خودم واگذاشته شده بودم…
وقتی برای نماز باید حجابم رو کامل می کردم و خودمو به بهترین وجه می پوشوندم، انگار حالم دگرگون می شد. ناگهانی با خودم یه فکری کردم:
به خودم گفتم: خدا هم غیرت داره، وقتی به من نگاه می کنه که من حجابم رو کامل کرده باشم، وقتی متوجه من میشه که خودمو پوشونده باشم. عجیبه غیرت خدا بهش اجازه نمی داده که به من بی حجاب نگاه کنه و بنابرین به خودم واگذارم کرده بوده و حتی نگاه بهم نمیکرده…
تازه فهمیدم که خدای من خوشکلی من بوده، تازه فهمیدم این خوشکلی برای من امتحان بزرگی بوده که من از عهده اش خوب بر نیومده بودم. فهمیدم فقط مال و ثروت برای آدمی امتحان نمی شه، بلکه این زیبایی هم برای من و امثال من امتحان بزرگیه، که متاسفانه اون جور که خدا میخواد استفاده نمی کنیم…
وقتی به لحظه های آخر اعتکاف نزدیک می شدم، انگار داشتم به مرگ نزدیک میشدم. مرگی که قرار بود منو از بهترین لحظه های زندگیم جدام کنه. لحظه های آخر سراسر اشک بود و ناله…
یکی از خانم های مسئول که تو مسجد مشغول بود، حال منو که دید، بهم گفت: تو این محیط هر کسی مومن و مسلمان واقعیه، امتحان و زندگی تو، توی جامعه و توی کوچه و خیابونهاست. این احساس خدا دوستی باید با تو به جامعه بیاد وگرنه ارزشی نداره…
و من تازه متولد شدم…
و آمده ام تا بنده خوبی برای خدای خودم باشم….
منبع : وبلاگ چرا بی حجابی؟