با توجه به این که خوزستان در دوران 8سال دفاع مقدس در خط مقدم جنگ حق علیه باطل بود گاها اتفاقات و حوادث عجیبی در آن رقم خورده که در هیچ جای کشور نمونه آن پیدا نمی شود.خانواده های یک یا دو شهید در شهرهای مختلف کشور ما کم نیستند ولی خانواده 18شهید را شایدبه ندرت دیده و شنیده باشیم و این مورد از نمونه های کم نظیر در ایران سرافراز است.
خانم توکل فرزند و خواهر شهیدان توکل که در دوران دفاع مقدس ساکن دزفول بوده اند از خاطرات آن دوران برای ما می گوید:
چیزی از جنگ نگذشته بود که پدرم مدام این نوار را می گذاشت و خودش هم باصدای بلند با نوار می خواند که : فریادمان بلند است… نهضت ادامه دارد… حتی اگر شب و روز برما گلوله بارَد… دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم… امّا امام ما گفت: ما مرد کارزاریم
تا دوم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بود . ولی قرآن را خوب می خواند. پدرم محمّدحسین توکل متولد اوّل فروردین سال هزار و سیصد. خراطی می کرد . هر روز صبح زود می رفت کنار آب می نشست و چند صفحه قرآن می خواند . می گفت به صدای آب گوش دهید، همراه با نوای قرآن به دل می نشیند . بعد می رفت کار روزانه اش را شروع می کرد . شوکت و رضوان از همسر اوّلش بودند . از همسر دوّمش هم خودم حلیمه بودم و فرخنده، کوکب ، فاطمه، مریم و غلامعلی.
امام را خیلی دوست داشت . زمان انقلاب یادم هست عکس امام را قاب گرفته بود و برای اینکه مأموران شاه پیدایش نکنند توی زیرزمین پنهانش می کرد . برادرم غلامعلی هم نوارهای سخنرانی امام را توی زیرزمین خانه قایم می کرد که همیشه من شیطنت می کردم و میگشتم دنبالشون تا پیداشون کنم . برادرم هم می ترسید می گفت: ببینم می تونی آخرش برامون دردسر درست کنی ؟!
بیشتر وقتها از آنها بی خبر بودیم . می رفتند تظاهرات و برگشن با خدا بود . مادرم در فراقشان گریه می کرد که نکند برایشان اتفاقی افتاده باشد . ما بچه بودیم و مادرم زیاد مارا در این مسائل قاطی نمی کرد که اذیت نشویم . پدرم روی تربیت ما حسّاس بود . توی مدرسه فقط من و خواهرم مقنعه سرمی کردیم . بعدها دخترخاله مان هم مقنعه زد .
انقلاب که شد همه جمع شدیم توی خانه مان. عموها را هم دعوت کردیم و جشن پیروزی انقلاب را گرفتیم تا همه از نتیجه زحماتشان برای انقلاب لذت ببرند.
دشمن مدام دزفول را بمباران می کرد . غلامعلی برادرم می گفت این انقلاب خون می خواهد . معتقد بود اسلام درختی است که به آبیاری نیاز دارد آن هم با خون ما.
شبهای دزفول غوغا می شد. بابا و داداش غلام شبها چراغ به دست می رفتند توی خیابان ها می گشتند تا به مردم جنگ زده کمک کنند . قیامتی به پا بود ، همه مجروح شده بودند ، کلی هم شهید شده بودند. همه جا جنازه بود ؛ از بچه شیرخواره گرفته تا پیرمرد و حتی زن باردار هم بود . صحنه کربلا بود إنگار . یکی نبود از صدام بپرسد آخر مگر این زن و بچه ای که شب توی خانه های خودشان خوابیده اند چه گناهی کرده بودند که هی موشک می ریختی روی سرشان؟! مگر چه بدی به تو کرده بودند این زن و بچه ها ؟!
تا دوّم راهنمایی که درس خواندم شوهرم دادند . به خاطر وضعیت اقتصادی آن موقعِ خانواده ها خرج زیادی نکردیم. فقط یک یخچال خریدیم . خواستگاری تا ازدواج یک هفته بیشتر طول نکشید . مراسم خیلی ساده انجام شد. باردار که شدم خانواده می گفتند تو بارداری ممکن است برایت اتفاقی بیفتد . برای همین من و همسرم را به قم فرستادند تا از جنگ در أمان باشیم . هر روز صبح که می رفتم حرم توی راه روزنامه هم می خریدم تا از اخبار و نام شهدا اطلاع داشته باشم . 16 سال بیشتر نداشتم . 9 ماهه آبستن بودم . آن روز هم طبق معمول روزنامه را که گرفتم چشمم به ستون نام شهدا که افتاد اسم خانوده توکل را دیدم. دلم هُرّی ریخت پائین. طاقت نیاوردم . سریع به سمت دزفول حرکت کردیم . توی خیابانهای دزفول که راه می رفتیم همه مردم تسلیت می گفتند . البته بعضی هم تبریک می گفتند . چیزی از انقلاب نگذشته بود . آن موقع نمی دانستم چرا تبریک می گفتند ؟!
به خانه که رسیدم هیچی از خانه بجا نمانده بود . هم خودشان و هم همه اساس منزل.
همه پناه آورده بودند خانه پدرم جمع شده بودند . بمباران که شد هیجده نفر هم باهم شهید شدند . خیلی سخت بود . همه خانواده را از دست داده بودم . خواهر، برادر، پدر، مادر، عموها و … بجز فرخنده، شوکت و رضوان که شوهر کرده بودند و جای دیگری بودند هنوز عکس خواهرانم را در ذهن دارم
خواهرم مریم سنّی که نداشت . تازه کلاس اوّل ابتدایی بود . باوجودی بچگیش ولی خیلی اقتصادی فکر می کرد . اسراف را دوست نداشت. حتی خط های دفترش را پاک می کرد و دوباره از اوّل می نوشت . پدرم از این کارش خیلی خوشحال می شد و دفترش را یادگاری برمی داشت .
کوکبمان در مسجد مربّی قرآن بچه ها بود . بخصوص در ماه مبارک رمضان . کلاس یازده بود . مقداری از قرآن را هم حفظ بود . چون پدرم مردی قرآنی بود روی بچه ها هم تأثیر می گذاشت . پدرم از پایه بچه ها را قوی کرده بود .
فاطمه تا سوّم راهنمایی درس خوانده بود و حدود 12-13 سال داشت . فاطمه با کوکب خیلی صمیمی بود. شده بودن محرم راز همدیگر . همه چیزشان را باهم درمیان می گذاشتند . خیلی باهوش بود . کارهای هنری را دوست داشت خصوصا بافتنی .
مادرم خیلی مرا دوست داشت . خیلی هم سفارش مرا به همسرم می کرد . با اینکه خیاط نبود ولی خوب دوست داشت خیاطی کند . خیلی هم قانع بود . اگر از خرج خانه کم می آمد از مرغ و خروس و تخم مرغ توی خانه می فروخت و اقتصاد خانه را بخوبی می چرخاند .
غلامعلی هم از همان اوّل روی تربیت ما حسّاس بود . می گفت برای مدرسه باید باچادر مقنعه به مدرسه بروی . حتی یکبار هم مرا تعقیب کرد که مراقبم باشد تا مطمئن شود که دختر سنگین و متینی باشم ، می خواست بداند با چه افرادی نشست و برخاست می کنم . برادرم خیلی به پدرم احترام میگذاشت . به مال حلال اهمیت می داد. چقدر بامرام بود . با اینکه توی مغازه کمک پدر کار می کرد حتی اگر یک تومان هم از دخل پول برمی داشت تا برای خودش مثلا دفتری بخرد از پدر اجازه می گرفت . بیست سال بیشتر نداشت. درخانه اتاق کوچکی داشت که عجیب مرتب بود . حتی ناخنگیرش را هم جای مخصوص می گذاشت .
خیلی ها در خانه تلویزیون داشتند ولی ما به خاطر فضای مستهجن زمان شاه تلویزیون نگرفته بودیم . خانواده آنقدر مذهبی بودند که توی خانه همه اهل قرآن بودند . گاهی مردم درب خانه را می زدند و اصرار می کردند تا یک کاسه آب از این خانه بگیرند که بردارند برای تبرّک . می گفتند شما مؤمن هستید و نفستان رنگ و بوی قرآن دارد .
زمان بمباران شهر عمو میگفت : اگر ما از شهر برویم مردم در جنگ روحیه مقاومت خود را از دست می دهند . می گفت که ما نمی گذاریم شهر خالی شود . همه مقاوم بودند . ولی صدام مدام شهر را می زد . مردم حتی نمی دانستند دیگر کجا امنیّت دارد؟ همه جا را می زد. همه پناه می بردند به زیرزمین خانه ها . بعدها مردم زیرزمین ها را به هم وصل کردند تا راه ارتباطی باهم داشته باشند . برادر و پسرعمویم هم مسؤل ستاد کمک به جنگ زده ها بودند .
پدرم همیشه می گفت: خدا به ما توجه داشته و لطف خدا شامل حال ما شده ، رهبرما پیغمبریست که خدا دوباره به ما عطا نموده ، وتا وی را داریم دنبا باید به ما حسادت کند .
پس این انقلاب را باید حفظ کرد . ما برای این انقلاب خونها داده ایم . زمان جنگ همه رادیو داشتیم . خیلی ها هم معمولا رادیوی کوچکی همراهشان داشتند . حتی بعضیها هم اخبار عراق را دنبال می کردند تا بدانند که چه نقشه هایی برای ما می کشد . رادیو عراق می گفت : اوّل دزفول را بزنید ، به ترتیب بعد آبادان و جاهای دیگر را بزنید . هنوز هم معلوم نیست چرا بین این همه شهرهای مرزی، آن همه توپ و موشک فقط به سمت و سوی دزفول پرتاب می شد و هدف نظامی ارتش عراق از آن همه گلوله باران به این شهر پشت جبهه چه بود؟!
دزفول از اولین قربانی های حمله های ناجوانمردانه دشمن بعثی بود. محاصره شهر توسط صدها تانک و بمبارانهای وحشیانه هوایی، نه تنها اراده مردم را در استقامت سست نمی کرد، بلکه با هر گلولهای که سینه های پر ازعشق به اسلام دزفول را میشکافت، «گُردانی» عازم جبهههای دفاع مقدس می شد .
آخرین سلاح دشمن ، توسل به موشکهای هدیه ابرقدرتها بود، غافل از اینکه مردم دزفول سینه خودشان را باند فرود موشکها کرده بودند ، ولی ننگ تسلیم و ترک شهر را هرگز در خاطر خود نمیگنجاندند. کودکان، مادران و پیران دزفول در خاک و خون غلطیدند، و دختر بچههای معصوم دزفول با عروسکهای قشنگ خود در بغل، در زیر آوارها خوابیدند تا دزفول به تمام جهان ثابت کند که : ما تا آخر به همراه رهبر خود ایستادهایم. و برای همین بود که « دزفول» آخر جنگ ، اسم « شهر نمونه» و قهرمان شهرهای ایران را گرفت .
در آخر هم می خواهم بگویم خون شهدای من ، خون شهدای ما به ناحق به زمین ریخته نشده، ارزش و خاطره هایشان را حفظ کنیم، باید وصیت نامه هایشان را عمل کنیم . پیرو خط آنها باشیم. مگر آنها نگفته بودند : ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است؟! شهدا هرچه گفته بودند برای حفظ مملکتمان و آئینمان بوده است .
پس مردم! پیرو خط رهبری باشید. رهبر را تنها نگذارید . ولایت و رهبری که از ما جدا نمی شوند. ولایت از ما جدا نیست . مطیع رهبری باشیم و حرفش را با جان و دل بخریم . آنها که در رأس کار هستند هر کاری که برای حفظ این نظام می دانند انجام دهند. اگر راه بهتری برای امر به معروف و نهی از منکر بلدند به کار بگیرند . با همان هایم که با نسل جوان در ارتباطند، کاری کنند، جوانان را بخوبی راهنمایی کنند . به رهنمودهای رهبری هم توجه کنند . چون انقلابمان در گرو هدایت رهبرمان است و خدا نکند روزی از او جدا شویم .
دزفول امروز
سارا شمس/رهیاب