علی شادمان فر
حال و هوای بین الحرمین حس خوبی دارد…
گویا از این جهان جدا می شوی … همه چیزش تفاوت دارد ، بوی که استشمام می شود … دیوارهایی که دیده می شود … صدا هایی که شنیده می شود .. حتی آبی که از آنجا نوشیده شود…
در این حال و هوا همه کاروان دست به دعا بر می دارند و از خداوند می خواهند که زیارت قبور ائمه سامرا را نصیبشان کند.
سر کاروان ما می گفت: سامرا ناامن شده ، مشخص نیست که برویم یا نه ، منتظر خبر سازمان حج وزیارت هستیم.
همه ناراحت بودند ،برخی ها دست دعا برداشته و بعضی دیگر نذر می کردند …
خیلی سخت بود که این همه راه را بروی و زیارت قبور مطهرائمه در سامرا نروی.
سامرا کم جایی نیست! این را خودم حس کردم .
روزهای آخر بود که در کربلا بودیم همه ناراحت از اینکه نمی شد به سامرا برویم ، تا اینکه مدیر کاروان خبر داد که حج و زیارت راه سامرا را برای کاروان ها باز کرده …
همه خوشحال بودند و آماده حرکت.
در اتوبوس روحانی کاروانمان که اهل عراق بود، گفت:
سامرا خیلی خطرناک است!…باید سریع زیارت کنید … فرصت کم دارید…
مردمانشان همه سنی هستند … با آنها بحث و جدل نکنید … خلاصه نکات ایمنی سامرا را می گفت.
راست می گفت ، وقتی چشم در چشم این سنی های بد ذات این شهر می شدی ، انگار که ارث پدرش رو برده ای… بد جور نگاه می کردند ، چون شیعه بودن ما را از اتوبوس و کاروان می فهمیدند.خداوند مخالفین شیعیان را نابود کند انشاالله
روحانی از شهر سامرا می گفت ، او که اهل عراق بود گفت: یکی از شهرهای سرسبز و مهم از لحاظ کشاورزی عراق سامرا بوده است. اما از زمانی که دست به تخریب حرم برداشته اند، نعمت و سرسبزی از این شهر رخت بسته ،در مجموع زندگی مردم اینجا از رونق افتاده بود.
صحت گفته اش را با نگاهی به اطراف خود و در و دیوار شهر ، می توان متوجه شد.
آرام آرام وارد شهر می شدیم…
شهر که نه، اشتباه کردم ببخشید، یک خرابه …یک زندان … یک پادگان … یاهر چیزی غیر از شهر .
از این شهری که سامرا نام داشت ، بوی نفرت و کینه نسبت به ائمه و شیعیان سرازیر بود. از نگاه های مردمانشان … ازدیوار های مخروب خانه هایشان … از مغازهای سر راه … می توان فهمید.
اتوبوس وارد پارکینگ شد.
مأموران حفاظتی که همراه ما بودند، راه را برای ما باز کردند تا پیاده به سمت حرم برویم.
حلقه های حفاظتی … مأموران اسلحه بدست…دیوارهای بتنی بلند که همچون حصار زندان در طرفین ما بودند … تفتیش های مکرر …
گویا گواه این بود که می خواهی قدم به یک زندان یا یک پادگان نظامی بگذاری نه حرم امام ….
اما هر کجا که بود من می دانستم که “محل فرود آمدن ملائکه است” …
من می دانستم آنجایی که قراراست بروم “مهبط الوَحی و معدن الحکمه” است…
اما آرام آرام دلم می گرفت… نمی دانم چرا؟!!….
نزدیک در ورودی صحن حضرت شدیم…
شما در این صحنه چه چیزی دوست دارید ببینید؟… برای حرم امام خود چه چیزی تصور می کنید؟
یک گنبد طلایی رنگ… یک ساختمان زیبا با کاشی کاری های اسلیمی و آیینه کاری های زیبا….
اما نه… خبری از هیچ کدام از اینها نیست.
وارد صحن شدیم…البته اسمش صحن بود …
یک حیاط مخروبه…
وقتی وارد شدیم دلی در سینه ام نماند، با خودم گفتم امام زمان ما اینجا زیارت پدرشان می آیند؟ وای بر من! خاک بر سرم!…
یک گنبد مخروبه…یک ساختمان که ستون های آن ترک برداشته…از مقرنس ها و کنگره ها و قوس هایی که بایستی به این ستون و ساختمان زیبایی خاصی می بخشید ، خبری نبود…
حرم آقای ما فرش نداشت، حصیر هایی بود که بر سر آنها می بایست نماز خواند ودعا کرد.
اما صفا و صمیمیت پر بود… بازار عشق بازی بین میزبان و مهمان گرم گرم بود، شور شیعه چه کار ها که نمی کند…
مداح با نوایی خوش، اشعار زیبای خود را با دلی غمگین می سرود…
“ از ازل آب و گلم گفت : که من کوثری ام
فاطمی دین و حسینی ، حسنی ، حیدری ام
همه ی دلخوشی ام ای گل زهرا این است
که خوش اقبال از این مرحمت داوری ام
سر در قصر بهشتی دلم بنوشتند
که مسلمان مرام حسن عسگری ام“…
فاطمی دین و حسینی ، حسنی ، حیدری ام
همه ی دلخوشی ام ای گل زهرا این است
که خوش اقبال از این مرحمت داوری ام
سر در قصر بهشتی دلم بنوشتند
که مسلمان مرام حسن عسگری ام“…
زائرین و کاروانیان بر سر و سینه می زند و اشک می ریزد…
روحانی زیارت نامه و اذن دخول می خواند…
” السلام علیکما یا ولیی الله، السلام علیکما یا حجتی الله، السلام علیکما یا نوری الله فی الظلمات الارض…“
خلاصه حس وحال عجیبی بین این همه زائر با این همه غربت ومظلومیت امام دیده می شود.
گویا آنجا بهشت بود که خشت خشت آنجا از خشت های زرین بهشتی وریگ ریگ این ربنا از عقیق ناب ساخته شده است….
وقتی به فکر فرو می رفتی یاد بقیع و مظلومیت آن چهار معصوم غریب می افتادی…
داغ بقیع بر سوز سامرا افزون می شد و بیشتر جانت را می سوخت.
اذن دخول را خواندیم … با چشمان گریان وارد روضه شریفه شدیم …
اما آنچه فکر می کردیم را نجستیم و ندیدیم ….
شیعه ای که تا آن لحظه بغض گلویش به گریه بدل نشده بود آنجا اشکش سرازیر می شد…
ضریحی که در آن خبری از طلا و نقره کاری نبود…از مشبک هایی که بتوان به آن چنگ زد نبود…
چارچوبه ایی مستطیل شکل…. دور تا دورش پارچه ای سبز رنگ … و 4 پنجره کوچک با فاصله 50 سانتی برای دیدن قبور داخل ضریح…
وشیعه چه می دید آنجا … صحنه ای درد آور از مظلومیت امام خود… مظلومیت امامی که زندگانی خویش را در زندان بسر برد ، در پادگانی نظامی … و بسوزد جانها که ضریحش اینگونه است…
لحظه خوبی است ، عاشقی اینجا معنا پیدا می کند…. عشق بازی اینجا هویدا است…
با دلی شکسته و گونه هایی پر از مرواید اشک نماز می خوانی و دست دعا بلند می کنی…
با همان دل وقتی وارد سرداب امام زمان خود می شوی ، زبان سرت ققل می شود، و زبان دل شکسته خود را باز می کنی ، از این همه مظلومیت ، این همه نامردی و کینه ، برای امام خود نجوا می کنی و از داغ دل ، فرج مولایت را بلند صدا می زنی….
در این حال و هوا هستی که مدیر کاروان همانطور که گفته بود ، صدا می زند : سریعتر ،کاروان دانشجویان خوزستان سریعتر ، باید برویم…
اشکهایمان به گونه هایمان جاری بود ، درحالی که دست به سینه گذاشته و سر به زیر انداخته بودیم ، روبروی همان ضریح مظلوم و مطهر ایستادیم و با دلی مملو از عشق وداع کردیم ….
اما دل خود را آنجا در آن ضریح مطهر جا گذاشتیم و راهی شهر کاظمین شدیم.
سفرنامه عتبات عالیات دانشجویی سال91