شنیدمت که نظر می کنی به حال ضعیفان/تَبَم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت…*
بچه که بودم،وقتی غزل خداحافظی زمستان آرام آرام و صدایِ قدم های مهربان بهار نم نم به گوشم می رسید،هرروزصبح که نگاهم باخورشید گره میخورد،ازمادرم سراغ روز اول بهار را می گرفتم،سراغ نوروز را…مادرم،آرام و باحوصله جوابگوی بی قراری هایم بود،”فلان روز دیگر که بخوابیم و بیدار شویم،بهار می آید”و دوباره روز بعدش روز از نو،روزی از نو،دوباره من و بی قراری هایم…
حالا،هرروز نگاه پربغضم را روی خانه های تقویم می بارم و شمارش معکوسم نه از امروز ودیروز که از دیروزها شروع شده…تقویم،به ششم مرداد که برسد،چهل روز باقی می ماند تا میلاد آنکه برایش زمزمه میکنم؛”گشته ام درجهان و آخر کار،دلبری برگزیده ام که مپرس”، ،او که دلم طاقت دوری اش را ندارد،و بیشتر از آن دلم خدایی ناکرده رویگردانی اش را تاب نمی آورد…او که قدرهایی که گذشت،وقتی به نام مبارکشان می رسیدیم،سرم را کج می کردم و بغض که”آقای مهربانی ها!رئوف تر از آنی که من دست خالی برگردم…”که زیرلب زمزمه می کردم:”متحیری بین زانو زدن و ایستادن در محضرش/وقتی قرآن به سر داری و بعلی بن موسی به لب…”
از ششم مرداد،چهل بار که الماس ها،نقره کوب بشوند روی پرده ی سیاه شب و چهل بار که نگاهمان با “خورشید” پیوند بخورد،می رسیم به روزی که دل را باید به “خورشید” گره زد…به رسم ِ کودکی هایم،چهل شب را باید به صبح رساند…چهل منزل مانده…باید تاروز میلادشان را به چله نشست به گمانم!”باید”را به رسمِ این دل ِ بی قرار گفتم،باید به حکم دل من است،به حکم این دل نابسامان که …که…
بی خیال این “که”ها…
حال خوشی میخواهم فقط،که قلبم را “مقلب” کند،که احوالم را “حول الی احسن الحال “کند…که اصلا مرا و این ادعایِ گوشِ فلک پرکرده راخالص و ناب کند…که…
آمدم اینجا حرف هایم را خودمانی برایتان گفتم،که بگویمتان ششم مرداد که از راه برسد،چهل روز باقی می ماند تا میلاد پربرکتشان،که اگر می خواهید کاروان عاشقی راه بیاندازید،خودتان،خدایتان،دل ِ عاشقتان،و حضرت رئوف علیه السلام…دوست داشتم برایتان بگویم این “چهل” روز مانده تا میلادشان را…زودتر هم این سطرها را نوشتم که خدایی ناکرده دیر نشود….فقط!دلم،محتاج دعای نابتان است…همین!
*تأخیر سطرهایم را بر من ببخشایید، بگذارید به پای آن که به رسم تقویم دلم هر روز، روز میلادش است.
پریسا تاج