امروز صبح شبکه ۲ تلوزیون مستندی پخش میکرد به نامِ «بچه ها و مشکل ریاضی». این مستند یک دبستان را نشان میداد در مناطق فقیرنشینِ (اگر اشتباه نکنم) لندن؛ که دانش آموزان یازده ساله اش از ریاضیات تقریبا فقط شمردن را یاد گرفته بودند! در نگاه اول، اینهمه «خنگی» حیرت آور بود! بچه ای که ۵یا۶ سال ریاضی خوانده است و نمی تواند مثلا یک چهارم را با یک دوم جمع بزند! یا نمی داند که اگر طول یک دیوارِ ده قسمتی،۴۰متر است، طول هر قسمت چند متر است؟! یا حتی نمی داند ده ضربدر ده چند می شود؟! مدیر مدرسه و مقامات بالاتر وقتی وضع را چنین میبینند از یک استاد قدیمی ریاضی برای بررسی این مسئله کمک میگیرند.
اما در نگاه دوم، میبینیم که موضوع، فقط «خنگیِ بچه ها» نیست: استاد قدیمی ریاضی، اقدام به گرفتنِ یک امتحان ریاضی، در حد دبستان!) از معلمین دبستان می کند. و در کمال تعجب می بیند که میاگین نمره ی ریاضیِ صد و پنجاه معلم دبستان، زیر نصف است!!! و تنها ۱ نفر بوده که به تمام سوالات پاسخ داده است. پای حرف معلمها که مینشیند می بیند که تقریبا همه شان در کودکی با فهم ریاضی مشکل داشته و نمرات خیلی پایینی(در حد ۳ از۱۰۰) گرفته اند! و اینجاست که میبینیم بچه هیچ تقصیری در اینهمه خنگی ندارد!(آنهم بچه ای از خانواده ای فقیر با هزاران مشکل) بلکه مقصر…
من البته بحمدالله در حد «دبستان» اینهمه بی سوادی را در معلمین شهر و کشور خودم سراغ ندارم. (هرچند البته اخیرا برای کلاس تازه تاسیس ششم، با ریاضی نسبتا پیچیده ای که دارد، خیلی معلمین بی ربطی گرفته اند: در حد لیسانس تربیت بدنی!یا لیسانس حرفه و فن! یا از ین دست. ولی لااقل در دوران دبستان ما، معلمها ریاضی را خوب درس میدادند) اما در سطح دبیرستان الی ماشاالله فراوانند معلمهای ریاضی و فیزیک بی سواد و کم هوش و بی انگیزه. و من در دو سه تجربه ای که از تدریس خصوصی داشته ام،دانش آموزهای این معلم ها را بسیار دیده ام. و جزوه های این معلم ها را! دانش آموزهایی که یکسال یا دو یا سه سال سر کلاس فیزیک یا ریاضی رفته اند ولی تقریبا هیچی بلدنیستند حتی در حد حل کردن مثالهای ابتداییِ کتاب درسی! و همان در نگاه اول به حیرت آمده ام از اینهمه خنگی! و مشکل را به گردن وضع نابسامان اقتصادی و خانوادگیشان انداخته ام. یا وضع خراب اخلاقی جامعه! اما حیرت بزرگتر، زمانی است که میبینی این بچه با همین بی سوادی، نمرات بدی از معلمش نگرفته است! و تا حالا مشکلی نداشته، و حالا مثلا چون امتحان نهایی «سراسری» است به مشکل برخورده. اینجاست که کنجکاو میشوی که سری به جزوه ی درسی و سوالات امتحانش بیندازی، و به «نگاه دوم» برسی: درواقع این معلم است که بخش عمده ای از مطالب کتابی که قرار است تدریس کند را بلد نیست!!!متاسفانه.
البته در این کشورها چون همه چیز مبتنی بر اقتصاد است و یکی از ارکان اقتصاد هم ریاضیات است، بزرگان قوم ، به فکر بهبود اوضاع سواد معلمین و تغییر در روشهای تدریس ریاضیات افتاده بودند. اما در ایران ما (که ریاضی خواندن بچه ها هیچ ربطی به به هیچ جای مملکت ندارد!) این معضل دارد به طریق دیگری و تقریبا بصورت خودبخودی حل می شود:با کنار هم قرار گرفتنِ تصادفیِ یک «واقعیت» و یک «قانون».
واقعیت: بحران بیکاری فارغ التحصیلان دانشگاه ها!
زمانی که ما (فرض کنید دهه شصتی ها) ۱۸سالمان بود و بعد از اعلام نتایج درخشان کنکورمان، یک مداد سیاه نرم برمی داشتیم و با هزاران رویایی که درسر می پروراندیم، سراغ پر کردن فرم انتخاب رشته ی دانشگاه می رفتیم، اگر کسی از راه می رسید و می گفت «بزن تربیت معلم»، محترمانه ترین پاسخی که از ما میگرفت احتمالا این بود که «حیف استعداد من نیست؟! یعنی با این آی کیو بروم معلم بشوم؟!» یا احیانا «مگر مُرده ی دوزار و دوقران حقوق آموزش و پرورشم که آینده ی تابناک علمی ام را به پای معلمی که سالها و روزها میگذرد و او همچنان در همان پله از علم که بود، درجا میزند، بسوزانم؟!»
و خلاصه شأن خود را اجلّ از این حرفها میدیدیم. هم اجلّ از دل بستن به حقوق ثابت و بی دردسر. هم اجل از شغل آموزگاری. و شاید درواقع اجلّ از آنچه که خودمان در طول ۱۲سال ، به عنوان «آموزگار» دیده بودیم! این شأن خود را بالاتر دیدن، دلایلی داشت، که این روزها ظاهرا خبری از آن دلایل نیست:
«نان» توی معلمی نبود!
به هر حال، دورانی در تاریخ این کشور گذشت که –بی تعارف- آدمهای از همه جا رانده و مانده می رفتند تربیت معلم یا حتی نمیرفتند تربیت معلم، و با یک دیپلم نیمدار و لیسانس نیمدارتری، به اتکای پارتی ای، رانتی، دلسوزی ای، چیزی، سر از آموزش و پرورش در می آوردند و متولی تعلیم فرزندان بیگناه مملکت می شدند. و خلاصه «معلم خوب» از نوادر گوهرهای عالم بود.
اما گذشته از کم سوادی بسیاری از معلمان، یکی از این دلایلِ نامطلوب بودن شغل معلمی، شاید، حقوق ناچیز و لذا زندگی محقرانه ی معلمین بود. که خب به لطف دولت نهم این وضعیت تغییرات خیلی جدی ای کرد.(البته ظاهرا عمر زندگی غیرمحقرانه ی معلمین زیاد هم بیشتر از عمر دولت محمود نخواهد بود!)
و شاید یکی دیگر از دلایل، این بود که در زمان ما، شغلهای «مهندسی» و «پزشکی» حایز درآمدهای بالا محسوب میشدند. یا لااقل برخی از پدر و مادرها اینگونه خیال می کردند. البته درمورد پزشکی زیاد هم خیال اشتباهی نیست[۱]، چون همواره «جان» آدمها دست پزشکهاست و آدم هم بابت «جان»ش هرچه بخواهی حاضر است خرج کند! اما درمورد مهندسی اینطور نیست، ذات مهندسی پولساز نیست! بلکه احتمالا این پدر و مادرها چون در زمان جوانی خودشان، پزشک و مهندس و کلا «دانشگاه رفته» کم بوده و لذا همین اندک ظرفیت ناچیز صنعتی که کشور دارد و امروز اشباع است، آن روز جلوی این نادره های روزگار فرش قرمز پهن می کرده. و خلاصه خاطره ی «آقا مهندس»های باکلاسی که پولشان از پارو بالا میرفته و زندگی لوکس می داشته اند، در اذهان برخی والدین نقش بسته، و تحلیلی هم وجود نداشته که آیا واقعا این ثروت و گرمیِ بازار، بخاطر «مهندسی» است؟! یا دلیل دیگری دارد؟
بهرحال، ظرفیت ناچیز صنعتی کشور ما امروز کاملا اشباع است و دانشکده های مهندسی هم البته چیزی به دانشجویان خود یاد نمی دهند که بتوان با آن «ظرفیتسازی» یا کارآفرینی کرد. که هم اینهمه مهندسی بیکار را به کار گرفت و هم نیازی از نیازهای انبوه صنعتی کشور را مرتفع کرد. شعار اشتغال آفرینی و اقتصاد دانش بنیان و اینها هم تا وقتی «برنامه ی درسی دانشگاه ها» تغییر نکند، درحد همین شعار خواهد ماند. برنامه ی درسی دانشکده های مهندسی ما، در بهترین حالت(مثلا در دانشگاه شریف) کپی شده از دانشگاه های کشورهاییست که از دویست سال قبل که ما نفت می فروختیم، آنها کارخانه می ساخته اند! صنعت، بخصوص صنایع قدیمی ای مثل برق و خودرو و… زیرساختهای زیادی (از بازار و تجارت و اقتصاد و صنایع زنجیروار وابسته و نیرو انسانی متنوع و توان رقابت و تاسیسات و …) لازم دارد که طی ده ها و بلکه صدها سال ایجاد میشود ، بهرحال ما این صدسال دویست سال را از آنهایی که برنامه درسی مان را از ایشان قرض گرفته ایم، عقبیم! و بخاطر ذاتِ رقابتیِ این عرصه، عقب هم خواهیم ماند!
اما اصلامسئله «نان» نبود! (انگیزه های فانتزی نسل ما)
اما بهرحال من فکر میکنم آنچه که نسل ما را، و بهتر بگویم: آی کیو بالاهای نسل ما را، از معلمی گریزان میکرد، چیزی درونی تر از مسئله ی حقوق و سطح زندگی معلمان بود. چرا که بچه های نسل ما (بخصوص دخترها) در سنین دانش آموزی و حتی دانشجویی اصلا به چیزی به نام «پول» فکر نمی کردند. و پول و «درآمد» شاید در رده های هفتم هشتم دغدغه هایشان هم قرار نمی گرفت! تا چه رسد به این که بخواهند مهمترین انتخاب زندگیشان را بر محور سطح درآمد انجام دهند. این وضعیت هم البته در میان دانش آموزان و هجده ساله های امروز دیده نمی شود! خواهم گفت چرا.
اینجا البته یک نکته ی قابل ذکر هست: این بی تفاوتی نسل ما نسبت به پول را نباید به حساب «زهد» و دنیاگریزی ما گذاشت. و نباید هم به حساب ثروت انبوه و «بی نیازی» ما گذاشت. بلکه فکر میکنم بیش از هرچیز، به نحوه ی تربیت ما بازمیگشت.هم از طرف خانواده و هم از طرف مدرسه، دائما «ارزش»های دیگری به نسل ما القا می شد: «فرزندم! تو نگران هیچ چیز نباش؛فقط درس بخوان!» خانواده ها معمولا همه جور سختی ای به خود می دادند تا آب توی دل فرزندان احیانا نخبه شان تکان نخورد و هیچگاه بود و نبود چیزی بنام «پول» را حس نکنند و با خیال راحت «فقط درس بخوانند» و همه ی ما بارها و بارها از مادر و پدرهامان شنیده ایم که «بهترین هدیه ای که تو به ما می دهی، موفقیت تحصیلی ات است.» این «بیست»ِ تو یا «شاگرد اول شدن»ِ تو یا «فلان رشته و دانشگاه قبول شدن»ِ تو ما را سرافراز کرد, یا خستگی را از تن ما به در کرد یا از این دست جملات.
بله. نسل ما با «واقعیت زندگی» بیگانه بود. نسل ما تشویق می شد که به هیچ چیز به جز درس فکر نکند. نه به اخلاق و ایدئولوژی، نه به فوتبال و موسیقی و سینما! ، نه به سیاست(البته تا قبل از دانشگاه!)، نه به خانواده، نه به دردهای جامعه، نه به خیلی چیزها، و از جمله نه به «پول»! تلاش می شد که قهرمانهای زندگی ما نیوتون و انیشتین و در مدلِ بومی اش «دکتر حسابی» باشند. بچه ی خوب، کسی بود که از هرچیزی بریده، و یکسره شیفته ی «علم» و در تلاش هرچه بیشتر برای »علم آموزی» باشد. نسل ما، ارزش های «فانتزی» داشت. یادم هست زمان دبیرستان، در چشم انداز ده-بیست ساله ی زندگی خودم، فقط ۳،۴ تا «دکترا گرفتن» میدیدم!از رشته های مختلف مهندسی و علوم انسانی و هنر و …! یعنی ده بیست سال فقط آموختن و آموختن و آموختن! و کسی نبود که بپرسد: پس هزینه ی زندگی ات را در طول این زمان طولانی «کار علمی» از کجا قرار است بیاوری؟! پس کی می خواهی مثلا ازدواج کنی؟ کی صاحب فرزند شوی؟ کی مادری یا پدری کنی؟ کی کار کنی و پول درآوری؟ اصلا اینهمه «آموختن» قرار است به چه دردی بخورد؟! و مسلما اگر هم کسی جسارت پرسیدن چنین سوالاتی می یافت، از طرف امثال من و ما متهم میشد به اینکه انسان «کودن»ی است که از زندگی چیزی بیشتر از یک «مرغ» نمی فهمد! و احتمالا ارزش هم کلام شدن هم ندارد!
و ارزشهای فانتزیِ ما، «انگیزه های فانتزی» به دنبال می آورد: انگیزه ی ما از دانشگاه رفتن و درس خواندن، در حالت خوش بینانه، «عشق به علم و دانش» بود. و در حالت بدبینانه، «عشق به کف و سوت و به به و چه چه دیگران»! شاید هم تقصیری نداشتیم: بهرحال نوجوان بطور غریزی، «هیجان» می خواهد. و هیجان در رقابت و «مسابقه» تأمین می شود. و زمین مسابقه ی زمان نوجوانی ما، درس بود و «کنکور». مسابقه ای که اتفاقا چشم تمامی فامیل و آشنایان و دوستان و در و همسایه ی دور و نزدیک به آن دوخته بود، و چه چیزی از بردنِ این مسابقه مهیج تر؟! (چنان که روز اول دانشگاه، مجریِ برنامه ی افتتاحیه از آقای آرش فارسی، رتبه ۱ کنکور ریاضی سال ۸۳ پرسید: چرا می خواستی رتبه ی ۱ بشوی؟ و ایشان بی هیچ رودربایستی ای گفت «می خواستم کَل بخوابونم»! یعنی روی بقیه را کم کنم!) همین.و واقعا همین!
هجده ساله های امروز، آخر راه فانتزی را دیده اند!
اما نسل ما، نه تنها به «پول» نرسید(بحث پاراگراف آخر از عنوان «نان توی معلمی نبود) ؛ بلکه «علم و دانش» را نیز در دانشگاه، آنگونه که خیال میکرد نیافت! نه بحثهای هیچ محفل علمی ای شبیه به «بازی دلچسب ریاضی و فیزیک دبیرستانی» است! و نه اصلا سیستم دانشگاه کسی را به سمت «دانشمند و پژوهشگر»شدن می برد. اگر جایی مثل دانشگاه صنعتی شریف جرأت می کرد و آماری ارائه میداد که مثلا چند درصد از فارغ التحصیلانِ ده-پانزده سال اخیرش، «مهندس کارآفرین پولدار» شده اند؟ یا چند درصدشان «دانشمند قهرمان»ی مثل دکتر حسابی یا انیشتین! یا دکتر شهریاری!؟ یقینا ادعای حقیر را تایید میشد.(چه کنیم که اینجا هیچ دانشگاهی دغدغه ی «خروجی کارم چه میشود؟» را ندارد و لذا اصلا چنین آماری وجود ندارد که کسی جرأت انتشارش بکند یا نکند! ولی خب بنده بعنوان آدمی که ۷-۸سال در این دانشگاه زیسته ام، مدعی ام که یقینا زیر ۱۰ درصد! یعنی ۹۰ درصد دیگر یا از قِبَلِ پول و پارتی پدر و آشنایان دستشان به جایی(بی ربط به تمام درسهایی که خوانده اند) بند شده. یا دستشان به جایی بند نشده و کُمیت زندگی شان لنگ است. یا کارمندی اند گوشه ی اداره ای، یا به امر شریف خانه داری مشغولند یا پناه برده به فوق لیسانس و دکترا گرفتن و همچنان در توهمِ علم ماندن اند! یا مسافر بلاد غربت که شاید علمشان آنجا به چیزی بیرزد. یا گریزان به دنیای علوم انسانی! و البته خیلی هاشان هم خرسندند به اینکه عاقبت کرسی «معلمی»ای یافته و لااقل علمشان را (با همان درجازدن ویژه ی شغل معلمی که روزگاری برایش ناز میکردند) در اختیار دیگران قرار دهند! و لااقل «معلم های خوب»ی باشند.
خلاصه که اکثر باهوشترینهای دهه شصتی که با هزار رویا و آرزو مهندسی خوانده اند، از قِبَلِ مهندسی خواندنشان نه به پولی رسیده اند و نه به علم و دانشی! تنها همان «کف و سوت» مردم عایدشان شد! و آن هم همان یکی دو سال اول! آخر مردم هم نه بیکارند که «مفاخر علمی»ِ این و آن را به خاطر بسپارند؛ و نه «کور»ند که فلاکت و درماندگی بعد از فارغ التحصیلی شان را نبینند! و بچه های هجده ساله ی امروز، این وضعیت را دیده اند. و «فانتزی» فکر نمی کنند. و فانتزی تصمیم نمیگیرند.
این روزها پای حرف بچه کنکوری ها که مینشینی، از «رشته ی پول درآر» می گویند! اگر دختر باشند، حتی از «رشته ای که برای ازدواجمان مزاحمت نداشته باشد» هم می گویند!!! دیگر خبری از آن رویاهای هپروتی و انگیزه های فانتزی نیست. دانش آموزهای کنکوریِ امروز، میدانند که زندگی فقط درس خواندن و درس خواندن و علم و دانش نیست. و می دانند که آنچه که لازمه ی «زندگی موفق» است، در دانشگاهها و رشته های باکلاس پیدا نمی شود! (بلکه مثلا در رشته هایی که از آغاز بورسیه ی یک ارگانی هستند: وزارت نفت، وزارت نیرو، وزارت بهداشت، صنایع نظامی، و… و دست و دل باز تر از همه: وزارت آموزش و پرورش! یعنی همان تربیت معلم دیروز و دانشگاه فرهنگیان امروز!) و احتمالا می دانند که حتی علم و دانش هم لزوما شبیه آنچه که در دبیرستان می خوانند نیست.
این از «واقعیت». اما «قانون»ی که گفتم کنار این واقعیت قرار گرفته: محدود شدن استخدام معلم، به فارغ التحصیلان دانشگاه فرهنگیان.
و نتیجه در کمال تعجب این می شود که مثلا امسال تنها کسانی در دانشگاه فرهنگیان پذیرفته شدند که نمره ی ترازی در حد پزشکی یا دانشگاههای درجه اول مهندسی داشتند (تراز ۹۰۰۰ و ۱۰۰۰۰به بالا)!!! [۲]
یعنی بحران بیکاری عمومی و ناکامی فارغ التحصیلان دانشگاه های برتر از یک سو، و بهبود نسبی زندگی معلمین از دیگر سو، معلمی را از یک شغلِ ناپسند و درجه چندم، تبدیل به یکی از پرطرفدارترین و مطلوبترین مشاغل کرد و هر روز بر طولِ صفِ آرزومندانِ منتظرِ «آزمون استخدامی آموزش و پرورش» افزود. و از سوی دیگر وضعِ قانونِ کذا، نخبگان امروز کشور را به سمتِ دانشگاه فرهنگیان هدایت کرد! و این یعنی لااقل «خوش به حال فرزندان ما که اقلا از معلمین باهوشی برخوردار خواهند بود!»
[1] این روزها گذرم زیاد به مطب پزشکان محترم می افتد و وقتی میبینم به ازای هر دو دقیقه ای که برای یک بیمار وقت می گذارند،۲۵-۶هزار تومان مطالبه می کنند، یعنی تقریبا ساعتی۷۰۰-۸۰۰ هزار تومان! و میبینم که آدمی با ضریب هوشی و میزان تحصیلاتی به اندازه ی همین حضرت پزشک، در رشته های علوم پایه یا انسانی یا حتی مهندسی، اگر ساعتی یک دهم این را هم بتواند کاسب شود، احساس خوشبختی مفرط خواهد کرد؛ ایمان می آورم به جمله ی کلیدیِ «کیمیا این است! نه آنچه تو در جستجوی آنی!» – این جمله را یک طبیب به زکریای رازیِ کیمیاگر گفت، وقتی در ازای معالجه ی چشمان او، تقریبا تمام داراریی اش را مطالبه کرد! و همین جمله باعث رو آوردن زکریا به پزشکی شد!
[۲] یکی از آشنایان که با رتبه ی سه رقمی دانشگاه فرهنگیان قبول نشد و چون فکر کرد که اشتباهی رخ داده،برای پیگیری به سازمان سنجش مراجعه کرد، این گزاره را از کارشناسان این سازمان دریافت کرد.