از صورتش پیدا بود که خیلی دویده و صدای نفس نفس زدنش را هم به خوبی می شد احساس کرد. به من که رسید مضطرب و نگران بریده بریده می گفت: آقا به خدا من دزد نیستم اشتباه گرفتن تو رو به خدا کمکم کنید صدای همهمه ی مردم که دنبالش می دویدند لحظه به لحظه نزدیک تر می شد نگاهش هنوز در صورتم خیره مانده بود نمی دانستم باید چه کار کنم خدایا این راست می گوید که دزد نیست یا آن جماعتی که دوان دوان بدنبالش دزد! دزد! می کنند؟! من دم در ایستاده و داشتم از هوای خنک شب در فصل برگ ریزان لذت می بردم و این ماجرا تمام فکرم را بهم ریخت. جوان را پناه دادم دلم آشوب بود خدایا نکند به دزدی پناه داده باشم اگر واقعاً دزد بود چه؟ اگر آن جماعت چماق بدست راست می گفتند!؟ اما شاید هم این بیچاره راست می گوید اما چطور ممکن است پس اینها از سر بیکاری بدنبالش به راه افتاده اند! اورا بر روی تختی که در حیاط بود نشاندم و به او گفتن خب شروع کن! چی بگم؟! بگو چرا این جماعت دنبالت می دون؟! صدای هم همه ی مردمی که حالا پشت در خانه حیران مانده بودند که جوان کجا خیبش زده است. به خوبی در حیاط شنیده می شد.
من داشتم از توی خیابان قدم زنان رد می شدم که یکدفعه از پشت سرم صدای فریاد زنی را شنیدم که جیغ کشان می گفت: دزد دزد که به یکباره در خانه باز شد و مردی که رو بندش را روی سرش کشیده بود بیرون آمد مردم هنوز در خیابان بودند انگار داشتند از همسایه ها در مورد این جوان می پرسیدند ادامه داد:من روی پیاده رو بودم با دیدن من مرا حل داد و کنار زد و به سمت دوستش یا چه می دانم همکارش که با موتور سر کوچه منتظرش بود رفت و سوار شد و دوستش هم گازش را گرفت و رفت. همسایه ها هم که صدای زن و مرد را که مدام فریاد می زدند: دزد بگیریدش زندگیم رو بردن از خانه هاشون بیرون آمدن و با دیدن من فکر کردند که من دزدم و به سمتم می دویدند من هم که داشتم خودم را می تکاندم با دیدن این صحنه شروع به دویدن کردم و تا این جا یک نفس دویدم. در خانه به صدا در آمد بلند شدم که در را باز کنم. اومدن دنبال من نزاری بیان تو ها ! باشه ولی اگه نشد از این راه پله که تو حیاطه برو بالا و از پشت بوم فرار کن نمی دانم چرا راه فرار را نشانش دادم انگار حرفش را باور کرده ام . در را باز کردم سلام ببخشید این موقع شب مزاحمتون می شیم شما یه جوان یه دزد این دو رو بر ندیدین؟! نه! ببخشید می تونیم داخل رو یه نگاه بندازیم؟! احتیاجه؟! بله اگه لطف کنید صدایم را بلند کردم و گفتم: پس یا الله یا الله بفرمایید خواهش می کنم جوان به سمت راه پله می رفت. اولین نفری که داخل شد او رو دید و فریاد زد: بیاین اینجاس از پشت بوم رفت بودوین داره فرار می کنه همه به سمت راه پله رفتن من هم. تا چند پشت بام همین طور دنبال جوان می دویدن داشتن به اون می رسیدن که به یکباره یکی داد زد:مراقب باش! همه رفتند تا ببینند که چه شده است؟! وای! جوان بیچاره در حین فرار کردن از دست این جماعت لب بام پایش لیز خورده بود به پایین پرت شده بود.
نویسنده :حامد یامین پور