به گمانم در جایی که مکان نداشت و در زمانی که زمان نداشت و قبل تر از هر قبلی خداوند تمام بندگان را جمع کرد.در بین آنها چهارده نور آنچنان می درخشیدند که گویی خورشید در برابرشان سوسویی بیش نبود و اطرافیان غرق در نور،متبسم بودند.عده ای هم نورانیتی خاص از همان جنس بر چهره داشتند.به امر خدا فرشته ای بلورین در حالی که بال به هم می سایید،رقعه در دست ظاهر شدو خطاب فرمود : ای مومنان کلماتی برای شما خوانده می شود،هر کس می تواند قصه ای بسازد،شعری بسراید یا …
فرشته آرام شروع به خواندن نمود
دشت خشک،کودک،مشت خیمه،آتش،اشک،رشد حماسه،کوفیان،شمشیرها،مرگ جوانمردی،درخت عشق،نعل تازه،برگ برگ
چون منادی به مرگ رسید نوجوانی که خم شده بود تا بند کفشش را ببندد ناگهان سربرآورد،دهانش شیرین شد؛مزه ی عسل می داد منادی ادامه داد؛ خرابه،تشت سر،طفل سه ساله گلو،حنجر،سه شعبه،لاله،لاله
به اینجا که رسید صدایش لرزید.همهمه ای در جمع برخاست، مو به بدن ها سیخ شده بود،حرارت سردی همه را فرا گرفته بود.عده ای سر پایین انداخته بودند.برخی گونه هایشان تر شده بود.
فرشته که بغض گلویش را گرفته بود با فشار ادا کرد ارباً اربا
صدای هق هق فضا را پر کرده بود.عده ای به سر و سینه می زدند اما کسی قصه نمی گفت کسی لب به شعر نمی گشود،گویی این قصه را خود خدا از قبل گفته است گویی این کلمات خود شعری بودند که عنوانش را کربلا نامیده بودند.گویی کربلا آزمایشگاه فطرت آدمیان باشد.
فرشته که تاب نداشت رقعه را به آخر برساند خواند و خواند و خواند تا رسید به رود :
علقمه،عباس،مشک کودکان چشم انتظار،هیهات،اشک اشک اشک اشک
عرش به لرزه در آمد ،عباس،همان که حیدر کربلاست،همان که فرزند زهراست،همان که آب تا ابد پی بوسیدن لبانش روان است،آری عباس عباس عباس
پیرهن،گودال،نیزه،سنگ،تیر آینه،انگشترِ طوبی و دنیا،یک امیر امیری حسین و نعم الامیر سرور فواد البشیر النذیر
چشمان زینب برق می زد او چیزی می دید که دیگران نه،
– چقدر زیبا،نمی دانم شاید از خودش پرسید مگر می شود این همه زیبایی یک جا جمع شود.
در گوشه ای ایوب در دل تکبیر می گفت: الله اکبر الله اکبر الله اکبر، اندکی تامل کرد ناخودآگاه زیر لب گفت امان از دل زینب…
السلام علیک یا فخرالمخدرات یا زینب کبری
و خداوند صبر را آفرید چون به کربلا رسید زینب آفرید.پس از کربلا آینه ی صبوری همان کربلاست؛کربلا تابلوی چهل تکه ی خداست تا ما را چون کبک به دام خود بیندازد؛کربلا قصه ای است که هر خطش عبرتی است انسان و انسانیت را،انسانیتی که در بازار روزمرگی ها گمش کرده ایم و در خواب و رویا به دنبالش می گردیم.انسانیتی را که کوفیان سر بریدند، تاریخ زیر پا می گذاردش و اکنون ما،داعیه داران آزادگی زیر خاک دفنش می کنیم.امان از کوفیان که حس می کنم بیشتر می شناسمشان. آنهایی که در خود اسیرند و ریشه در شن های روان حب دنیا زده اند و خود را ماوا و پناهگاه ترس کرده اند. کربلا غزلی است در قالب مثنوی که موتیفش حسین است و بس. و تخلص شاعرش حافظ است او که حافظ کربلاست و خودش فرموده:کهیعص
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
و سلام بر بزرگترین استاد موسیقی عالم، او که سمفونی سرخ تاریخ را با لبان تشنه کنار نهر رهبری کرد.او که نی های بی نوای نینوا را آنچنان دمید که عالم از صدایش پر است و بارها شنیدنش روح آدمیان را تازگی می بخشد و نفخ صوری است دل های مرده و بیمار را. سلام بر حسین که شب حسین، شبنم عشق را روی گلبرگ دل می نشاند و چون شفق دمیدن گیرد در جام وجود می ریزد این درّ بی بدیل را. خوشا آنان که جرعه نوش محبت آل الالله اند و در غروب حسین دلشان آتشکده ی جان است از داغ اسیری اولاد علی و فاطمه. آنان که حرارت و شور و شعور در سینه دارند و هر صبح و شام یا لیتنا کنا معک را ذاکرند و رو به قبله دست روی سر گذارده و خالصانه در جواب عهد و سلام با مولایشان،منتظر آدینه ها و سبز سجاده ی سبز پوش،ماءمعین عالم ،قطره ای لبخند را طالبند.
السلام علیک یا ابا صالح المهدی (بابی انت و امی)
از روز الست آمدم باده به دست پر کن قدحم من همان مستم، مست
چون حلقه گیسوی تو بر چشم من است عقل از دل و دین قدمم زود بجست
نوشته شده توسط علی احمدی مهر – دزفول