پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

آویی که ندید

چکیده: می‌آید نمیاد می‌آید نمیاد، حکایت تسبیح مادران چشم انتظار است…
قاعد این است گذر زمان خاطرات را کهنه می‌کند و سوز داغ را می‌کاهد و شدت درد را نیز. قاعده این است گذشت زمان فراموشی می‌آورد و فراموشی بار روی دلها را کم می‌کند، قاعده این است عزیزترین‌ها هم که می‌میرند زمان کمک می‌کند تا داغمان سرد شود و شعله سوزنده هجران‌شان را کمرنگ‌تر می‌کند و آدم دوباره به زندگی روزمره برمی‌گردد. اما انگار شهدا قرار است تمام قاعده‌های عالم را بر هم بزنند، 32سال گذشته است. اما پدر و مادر همچنان امید دارند که فرزندشان برگردد و عجیب‌تر اینکه هر سال که می‌گذرد این سوز بیشتر می‌شود. عجیب است انگار فقط یک پسر داشته است و بس. هر بار با یاد، خاطره و تصویری به یاد فرزندش می‌افتد و باران اشکش سرازیر می‌شود.
قصه امروز من قصه دیگری است. یک طرف داستان تازه ماندن این داغ است و طرف دیگر امید پدر و مادر است. این دو اتفاق خود قاعده‌ایی ساخته‌اند که با مابقی قواعد عالم جور در نمی‌آید.!


میهمان خانه فاطمه حطه، حبیب و عبدالمحمد اندی زاده پدر، مادر و برادر «جاویدالاثر عبدالرحیم اندی زاده» می‌شویم
از دامان او به آسمان رفت…
مادر شهید: خداوند به ما 3دختر و4پسرعنایت کرد که الحمدلله همگی سربه راه و مؤمن شدند.عبدالرحیم متولد1/3/48 بود. خواست خدا بود که اینطور باشد، الگوی رفتاری او الهی بود.
به کار بردن روش های تربیتی مناسب برای سعادتمندی فرزندان مؤثر است. هرگز به فرزندانم بی احترامی نکرده ام . بسیار احترام پدر و مادرش را داشت. هیچ کدام از فرزندانم هرگز صدای‌شان را بلند نکرده‌اند، که حتی همسایه دیوار به دیوار ما صدای‌شان را بشنود. احترام بین خواهر و برادر برقرار بود. به یاد ندارم به همدیگر بی‌احترامی و توهین کنند. من بچه‌ها را به گونه ای تربیت کرده‌ام زمانی نیاید به صورتم نگاه کنند حرمت شکنی کنند.
بیت المال از جانش عزیزتر بود!
عبدالمحمد برادر شهید: آخرین باری که رفت، جزیره مجنون بود. رحیم بی‌سیم چی بود. در گرا (اطلاعات) دادن بسیار توانایی داشت. همرزمش به او می‌گوید: «عراقی ها نزدیک شدند، برگرد عقب، بسیم رها کن. از خودت که عزیزتر نیست». حاضر نمی‌شود بیسم رها کند به او می گوید: «من رهایش نمی‌کنم باید تحویل‌ش دهم بیت المال است..». باید اطلاعات را بدهم. زمانی که به 10متری او می‌رسند به عقب برمی‌گردد همان موقع پای چپ‌اش تیر می‌خورد و به هر زحمتی است خودش را عقب می‌کشد.
جان رفیق اش با ارزش تر بود..
عبدالمحمد برادر شهید: دو قایق است. رحیم قرار است در قایق اول سوار بشود. زمانی که می‌بیند مجروحیت‌ همرزمش وخیم‌تر ازخودش است، در قایق دوم که یدکش، بدون موتور و از قضا سوراخ هم است آن را می‌پوشاند و سوار می‌شود.
هنگام حرکت حمله هوایی که توسط عراق رخ می‌دهد قایق دوم متلاشی می‌شود. دیگر هیچ کس از سرنوشت قایق و سرنشینانش اطلاعی ندارد. قایق اول و همرزمش سالم برمی‌گردد.
نمی گذارد تنها باشم…


مادر شهید: بی‌تابش که می‌شوم. امکان ندارد به خوابم نیاید. خوابش را دیدم که کنارم خواب است به او گفتم: مادر عبدالرحیم آمدی؟ گفت: آ دا ویستم « اره مادر هستم» دست و چهره‌اش را بوسیدم. یهو ازخواب پریدم، عبدالرحیم نبود. کلید را برداشتم درب خانه را باز کنم با خودم گفتم لعنت خدا بر دل شیطان این نصف شب بروم داخل خیابان که چه بشود برگشتم صلوات فرستادم…
دا (مادر) گفتم کیه: گفت: منم عبدالرحیم. برگشتم کسی نبود…گفتم دست دردنکنه بِرارم صداتم شنیدم کافیه… «دست درد نکند پسرم صدایت را هم متوجه بشوم کافیست…»
به دلش برات شده است!
مادر شهید: با آهی که از دل کشید،گفت: مال خدا رضای خدا، خدا به من داده اگر هم می‌خواهد دوباره برمی‌گرداند.
آخرین باری که رفت. خواهر و زن برادرش کاسه آب را گرفته بودند که پشت سرش بریزند. کاسه را از دست‌ خواهرش گرفت و به آنها گفت: «من دیگر برنمی‌گردم». 32سال است که سر حرفش است..
عبدالرحیم همیشه هوایم را دارد
مادر شهید: بخاطر شرایط خودم و حاج آقا اکثرا جمعه‌ها به گلزار شهدا می رویم یکی از دوستان برگشت به ما گفت: «حسنی به مکتب نمی رفت اگر می رفت جمعه می رفت» خیلی دلم شکست و ناراحت شدم. عبدالرحیم به خوابم آمد گفت: دا هیچ خودتو اذیت مکن تو هر وقت آیی مو ویستم.. «مادر خودت را هرگز نارحت نکنی شما هر وقتی بیایید من کنارتان هستم»


اگر مُردمِ بعد من می آید…
پدر شهید: اولش رضایت ندادم. با ذره‌ای عصبانیت شناسانامه‌اش را دادم به او گفتم: برو خدا پشت پناهت…
فاو و غرب کشور کردستان هم شرکت داشته است که در جزیر مجنون در4تیر67 جاوید الاثر شد.
پدر شهید با مکس و آه طولانی: اگر مُردمِ اُوسون میاد… «آن موقع که من مردم برمی‌گردد….» یک پا هم داشته باشد ولی ببینیم‌اش، ولی همچنان بغض‌ این انتظار دوری در گلویم است…
آرزو داشت موتور داشته باشد. ازحاصل دست رنج خودش خرید. بعدها موتورش را به نیت‌ وی به مسجد دادیم. زور و بازو بسیاری قوی داشت با سن کم‌اش علم بسیار بزرگی در محل‌مان بود بلندش کرد و همه اهالی محل متعجب شدند.
بخشنده و امانتدار بود.
مادر شهید: شیمیایی شده بود یک سمت بدنش زخم بود بعدها گفت شیمیایی خورده‌ام.
عبدالرحیم کارش رنگ آمیزی بود و حقوقش را خرج افراد نیازمند می‌کرد. خدا می داند بعد از گذشت این چند سال با جان و دل، لباس این بچه را شستم شلوار رنگیش در کمد گذاشته ام
از طرف بنیاد شهید یاد بودی در گلزار بهشت علی تهیه شده است که بر سرمزارش می روم منتطر آمدنش..
کلام آخر برای ما جوانان..
احترام به پدر و مادر.
فاطمه دقاق نژاد

اخبار مرتبط