امام خمینی از چگونگی آشنایی خود با آیتالله شاهآبادی میفرماید:
روزی در فیضیه با میرزا محمدصادق شاهآبادی (برادرزادۀ آیتالله شاهآبادی و از دوستان امام خمینی) برخورد کردم. گفت: «اگر گمشدهات را میخواهی، در فلان حجره نشسته است.» به آنجا رفتم. از ایشان سؤالی پرسیدم. جواب درخوری دادند. دانستم که اهلش هستند. منتظر شدم تا بحث تمام شد.
دنبال آیتالله شاهآبادی حرکت کردم و در راه از ایشان تقاضای درس نمودم. نپذیرفت. اصرار کردم تا پذیرفت که فلسفهای بگوید. گفتم: «فلسفه خواندهام، عرفان میخواهم.» نپذیرفت. اصرار میکردم تا به منزلش رسیدیم. تعارف کردند، به منزلش رفتم. آنقدر اصرار کردم تا پذیرفت. بعد از چند جلسه درس عرفان، دیدم که نمیتوانم ترکش کنم. از آن به بعد در همۀ جلساتش شرکت میکردم و تمام را مینوشتم. بعد از هفت سال که به تهران رفتند، در هر تعطیلاتی به تهران میرفتم و در جلساتش شرکت میکردم.
امام میگوید: «ابتدا تنها در درس عرفان حاجآقا شاهآبادی حضور مییافتم، اما بعد به جلسههای اخلاقشان هم رفتم. گاهی که زیاد میشدیم سه نفر بودیم، ولی بیشتر اوقات من تنها بودم و عرفان را نزد ایشان میخواندم. و من در طول عمرم روحی به لطافت و ظرافت آیتالله شاهآبادی ندیدم. مرحوم شاهآبادی لطیفهای ربانی بود. اگر آیتالله شاه آبادی هفتاد سال تدریس میکرد، من در محضرش حاضر میشدم؛ چون هر روز حرف تازهای داشت.»
همین بس که حضرت امام در میان اساتید خود، احترام خاصی برای استاد عرفانش، مرحوم شاهآبادی، قائل بود و با اینکه مرتبۀ کمال در عرفان را برای او حدی از مردم میداند، در تألیفات عرفانیشان از مرحوم شاهآبادی غالباً به عنوان «شیخ عارف کامل ما، شاه آبادی روحی فداه» یاد میکند.