من کودک جنگ بودم ، جنگ را می فهمم، موشک را می فهمم ، سوت هواپیمای حنگی را می فهمم . من خمپاره و ترکش و ترس را زندگی کرده ام، وقتی فقط یازده سالم بود.
من آوار را می فهمم و خرد شدن و ریختن شیشه های نورگیر سقف را روی تنها وعده ی غذایی.
من پابرهنه دویدن روی سنگ های تیز را برای فرار از یورش هواپیماهای جنگی را می فهمم و پناه بردن به کوهستان را .
من خون دیده ام و تلمبار جنازه ها ، و مردانی که در آوار فرو می رفتند برای نجات تن هایی که نمی دانستیم جان دارند یا نه ؟ و سال ها تمام وجودم پر بود از خبر مرگ ، مرگ دوستانم که موشکی کل خانواده را پودر کرده بود.
من جای خالی همکلاسی هایم را بارها دیده ام و ردیف قبرهای خانوادگی در شهید آباد دزفول را و حفره هایی که هنوز در وحودم است.
من می دانم تشنج ناشی از صدای موشک برای یک کودک یعنی چه ؟ و آوارهای متوالی و شهری که زیر موشک لحظه به لحظه تکان می خورد و پناه گرفتن در کنج یک دیوار.
من می دانم چه حال غریبی است وقتی باید مراقب کودکان باشی که نترسند وقتی درست به فاصله ی ۲۰۰ متریت موشک می زنند و تو باید پناه آنها باشی و می دانم وقتی موشک می آید تو حتی فرصت نداری از جایت بلند شوی ، فرار بماند.
من حال کودکان و دختران یازده ساله ی فلسطین را می فهمم ، چند روز است صدای تپش قلب کوچکشان در گوشم زنگمی زند و از هر طرف که نگاه می کنم چشم های معصوم لرزانشان را می بینم که دنبال پناهی هستند .
و خوب می دانم خدا پناه بی پناهان است.
یادداشت ویدا ملکی- فرزند شایسته دزفول و از مسئولین کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان کشور