پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

خاطره ای از دختر شهید

جهیزیه ام آماده شده بود.

مامان یک عکس قاب گرفته از بابا را آورد و داد دستم.گفت«بیا مادر!اینو بزار روی وسایلت.»

گفتم «قربونت!دنبالش می گشتم.»

مامان به شوخی گفت «بلاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره…»

شب مامان،بابارو توی خواب دیده بود.با ظاهر و چهره ای آراسته و نورانی.یک پارچ خالی دستش بود؛داده بود و با خنده گفته بود«اینو بزار روی جهزیه فاطمه…»

فردایش رفتیم سراغ جهیزیه،دیدم همه چیز خریدیم غیر از پارچ…

download1

اخبار مرتبط