پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

دژ مقاومت منتشر شد

 

مجموعه خاطرات موشک باران دزفول-به قلم: غلامرضا کاج انتشار یافت

سال انتشار ۱۳۹۲

شمارگان :۵۰۰۰

نشر : نیلوفران

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی هنرمندان (هنردز)، مجموعه خاطرات موشک باران دزفول در ۸ سال دفاع مقدس به قلم غلامرضا کاج انتشار یافت.

مقدمه

در فرهنگ مقاومت و پایداری، صبر و ایستادگی و گذشت و ایثار نام دزفول نقش بسته است، در جغرافیای واژه ها دزفول و مقاومت نام های مترادفی شده اند که هر یک مفهوم دیگری را در بر دارد و در خاطرات ۸ سال دفاع مقدس دزفول سمبلی است از استقامت و استواری و بر افراشتگی.

خاطرات حادثه های موشکی، ترجمان شهری است که بوی ایمان و فداکاری، اخلاص و پاکدامنی و عشق خدایی در سینه دارند، تفسیر شهامت و شهادت قومی است که انفجار موشک های ۱۲ متری را به جان و دل می خریدند اما گامی از اهدافشان عقب نشینی نمی کردند و بیان زندگی پر مخاطره ی مردمی است که شور اسلام و شعله های عشق اهل بیت در دل داشتند.

هنوز بسیاری از ناگفته های حملات موشکی مانده است. موشک های بی‏رحمی که با شقاوتی تمام آرامش نیمه شب را از مردمی مظلوم می‏گرفت، موشک هایی که خانه هایی ویران، گلدسته هایی شکسته و دود و آتش و غبار بر جای می گذاشت و موشک هایی که پیکرهای پاره پاره، دستهایی از تن جدا و پاهایی قطع شده به ارمغان می آوردند.

تصویرهای به جا مانده از انفجار وحشتناک موشک ها تصاویری است که هرگز فراموش نمی شود، صحنه های بمبارانهای هوایی صحنه هایی است که اشک و آه را به دنبال دارد و یاد گلوله بارانهای ناگهانی دشمن در بین خانه های بی دفاع و بی سنگر بوی خون را تازه می کند.

تصویر پدری که بر فراز تلی از خاک می گفت شما را به خدا پنج فرزندم را از زیر آوار نجات دهید، یاد زنی که در لابلای در و دیوار و تیرآهن ها جان می داد اما تنها به فکر حجابش بود، صحنه ی دلخراش پیکر خونین کودکی در قنداق که شیشه ی شیر دریده و غبار گرفته اش در کنارش بود و رزمنده ای که تازه از جبهه برگشته بود و در آغوش پدر از زیر خروارها خاک بیرون آورده شد و… همه و همه ناگفته هایی است که دل را به آتش می کشد.

نمی دانیم به چه گناهی ساکنان خانه ها باید به طور یک جا زنده به گور می شدند به چه جرمی باید مردم از خانه هایشان در به در می شدند و به چه بهانه ای باید تاوانی بس سنگین را می‏دادند.

باید گفت همّت بلند مردم این شهر تا آنجا بود که هم در زیر آتش سنگین توپخانه ، موشک های ۱۲ متری و بمبارانهای هوایی استقامت می‏کردند و هم فرزندانشان را برای رفتن به جبهه بدرقه می کردند، هم رزمندگان اعزامی سرتاسر کشور را با آغوش باز می پذیرفتند و هم با حضورشان در شهر روحیه سلحشوران بسیجی و پاسدار و ارتشی را بالا می بردند، و هم گوش به فرمان امامشان بودند، هم حضوری سبز در صحنه انقلاب داشته اند تا جایی که امام خمینی(ره) فرمود شما دزفولی‏ها امتحان دادید و خوب از امتحان بیرون آمدید.

کمتر خانه ای وجود دارد که شهیدی نداده باشد، کمتر خانه ای یافت می شود که آسیب ندیده باشد و یا کمتر کسی وجود دارد که فشار و درد و اضطراب و تشویشی را در دوران دفاع مقدس نکشیده باشد. راستی دزفولی ها برای چه هدفی انفجار موشک های ۱۲ متری را در نیمه های شب تحمل می کردند؟ با چه انگیزه ای شعار استقامت و پایداری سر می دادند؟ و با چه بهانه ای در هجوم موشک ها و توپخانه ها و بمبارانهای هوایی راست قامت و استوار می ایستادند؟ آیا چیزی جز ایستادگی و مقاومت در مقابل متجاوزان و دفاع از حریم کشورمان در ذهن شان بود؟ آیا جز برای ادای تکلیف الهی و حفظ اسلام گام بر می داشتند؟ و آیا جز برای مأیوس کردن دشمنان از کشور گشایی و تجاوز به حریم کشور عزیزمان دنبال چیزی بودند؟

گرچه با گذشت زمانی طولانی توصیف موشک باران و مقاومت مردم امری است بسیار مشکل اما باید گفت، تا جوانان امروز بدانند پدرانشان برای حفظ این مرز و بوم چه ایثاری از خود نشان داده اند، باید نوشت تا بخوانند برای حفظ دین و قرآن چه مصیب هایی را تحمل کرده اند و باید سرود تا دلاوری و دلیری، همت و از خودگذشتگی و حادثه و حماسه‏ها فراموش نشود.

آنچه در پیش رو دارید خاطرات موشک باران شهر مقاوم و نمونه دزفول است که هر چند اندک ولی قصه مظلومیت و استقامت شهری دلاورخیز است که هزاران توپ دوربرد، بمبارانهای متوالی هوایی و ۱۸۶ انفجار موشک های ۳-۶-۹ و ۱۲متری دشمن در گوشه گوشه ی آن فرود آمد امّا حماسه‏ای سرشار از قهرمانی آفرید. هنوز بسیاری از خاطرات و ناگفته ها مانده‏است که امید است بتوانیم آنها را در جلدهای بعدی ارائه بدهیم.

ان شاءالله با انتقادها و پیشنهادهای ارزنده تان ما را در ادامه ی راه یاری فرمایید.

در پایان از همدلی و همکاری تمامی عزیزانی که خاطراتشان را در اختیارمان گذاشتند کمال تشکر و قدردانی را داریم.

*غلامرضا کاج

______________________________________________________________________

خاطر ه از این مجموعه
ساعت ۳۰/۵ بعدازظهر تاریخ ۲۸/۹/۶۱ بود که از محل کار برگشتم اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد پارچه سیاهی بود که بر سردر خانه یکی از همسایه ها نصب شده بود. دلم به شور افتاد و به دنبال کسی می گشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است ، وقتی نزدیکی های خانه ی خودمان رسیدم پدرم را مشاهده کردم که مشغول آب دادن به درخت های جلو منزل بود ، پس از سلام و خسته نباشید سؤالم را پرسیدم او در حالی که ناراحت به نظر می رسید گفت فرزند آقای برزپر در جبهه شهید شده است و امروز پیکر پاکش را تشییع کردیم با شنیدن این جمله غمی سنگین بر دلم نشست و بی اراده آیه« انالله و انا الیه راجعون » بر زبانم جاری شد.

پس از خواندن فاتحه ای به روح آن شهید تازه از جبهه برگشته، وارد خانه شدم، داخل منزل شلوغ بود متوجه شدم خواهر و برادرانم به اتفاق بچّه هایشان و تعدادی از آشنایان در آن جا هستند، آنها از« مبارک باد» ازدواج یکی از اقوام آمده بودند. برای سلام و احوال پرسی وارد هال شدم مدتی بود که اقوام نزدیک را این گونه دور هم ندیده بودم با دیدن آنها بسیار خوشحال شدم، بچّه ها با لباس های نو، رنگ و رویی تازه گرفته بودند و لبخند از لبانشان دور نمی شد، مادرم از این که همه را دور هم می دید اظهار خوشحالی می کرد، هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای انفجار مهیب موشکی دل ها را یک باره از جا کند و رنگ چهره ها تغییر کرد، کوچک ترها در آغوش مادرانشان جا گرفتند، صدای گریه بعضی از بچه ها بلند شده بود و دست های بزرگترها می لرزید آن گونه که احساس کردم موشک در فاصله کمی از خانه منفجر شده است من نیز چون نسبت به مردم موشک خورده احساس مسئولیت می کردم بعد از آرام کردن بچه ها و مهمانها سوار موتور شدم و برای کمک به زیرآوار رفته ها حرکت کردم، زیر لب به صدام و طرفدارانش لعنت می فرستادم و از خدا می خواستم که کسی مجروح یا شهید نشده باشد اما با خود می گفتم مگر می شود با موشک ۱۲ متری که ۱۲ متر زمین را گود می کند کسی مجروح یا شهید نشود.

طولی نکشید که خودم را در کنار خانه های خراب شده دیدم، خانه هایی که در گرد و غبار گم شده بودند، خانه هایی که بوی باروت و دود و خاکستر در فضایشان پراکنده بود و خانه هایی که صدای آه و ناله از بین آنها به گوش می رسید. مردم برای کمک سر از پا نمی شناختند یکی با بیل خاک ها را کنار می زد ،یکی با دست های خون آلود تیرهای آهن را جابجا می کرد و دیگری خانه به خانه می گشت تا به نجات آنهایی که نیمه جانی داشتند بشتابد.

من هم از دل و جان کمک می کردم اما نمی دانم چرا دلم برای اهل خانه شور می زد و با این تلاطمی که در دلم افتاده بود وقتی که دیدم افراد زیادی برای کمک آمده اند به خانه مان – که خیابان امام سجاد(ع) تقاطع خیابان شهید دانش بود- برگشتم، پدرم برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفته بود و تعدادی از مهمانان هم رفته بودند بعضی ها نیز در حال خداحافظی بودند با وارد شدن من همه با نگرانی از موشک می پرسیدند بعد از شرح ماجرا مادرم که گویی دلش از وقوع حادثه ای وحشتناک خبر می داد با اضطراب گفت بچه ها بیایید برویم زیر زمین، می ترسم این از خدا بی خبران دوباره ما را هدف موشک قرار دهند.

ناصر برادرم که می خواست او را دلداری بدهد گفت نه مادر در فکر نباش دیگر خطر موشک ما را تهدید نمی کند مادرم ادامه داد آخر به رفتار این ناجوانمردان نمی شود اطمینان کرد در همین لحظه بود که به فکر همسرم افتادم زیرا او در میان آن جمع نبود به اتاق خودم رفتم همسرم با چادری سفید بر روی سجاده با تسبیح سبز رنگش مشغول تسبیحات حضرت زهرا(س) بود و دعا می کرد معلوم بود نماز مغرب را خوانده است نمی دانم در آن لحظه روحانی با خدای خود چه راز و نیاز می کرد، نمی دانم فضای دعاهایش چه بود و نمی دانم چه آرزویی در سر می پروراند هر چه بود زمزمه ای ملتمسانه همراه با طمأنینه ای خاص بود. سعی کردم آرامش درونش را برهم نزنم وقتی نگاهش متوجه من شد محل اصابت موشک، وسعت تخریب و آنچه را که دیده بودم برایش تعریف کردم.

با گفتن این جمله که: «حال این مردم مظلوم، در زیر آوار چه می کنند» ناگاه ضربه ای شدید را در کمرم احساس کردم ضربه ای که تمام وجودم را لرزانید، نفسم را بند آورد و توان فریاد کشیدن را از من گرفت. برای لحظه ای چشمم به سقف اتاق افتاد اما چه سقفی، زیرا سقفی وجود نداشت آن چه می دیدم آجر و آهن و در و پنجره و تانکر آب و آتش بود که در آسمان چرخ می خورد بعد از آن، دیگر هیچ چیز نفهمیدم و بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم همه جا تاریک بود و احساس سوزش شدیدی در دو چشمم، دردهایم را دوچندان کرد از فشار درد احساس می کردم لحظه مرگ است و حال ، عزرائیل است که می خواهد مرا قبض روح کند چون در روایتی شنیده بودم که عزرائیل جان بعضی انسانها را با فشار و درد می گیرد با خودم گفتم این همان لحظه است.

سکوت و تاریکی و گرد و خاک و فشار ، برایم شب اول قبر را تداعی می کرد احساس می کردم این فشارهای شب اول قبر است به گونه ای که کم کم خودم را برای سؤالات نکیر و منکر آماده می کردم اما گاهی همه چیز فراموشم می شد و با خودم می گفتم حال چه بگویم و چه جوابی بدهم.

گاهی اعمالم را به یاد می آوردم و در حالت خوف و رجاء بودم،گاهی با توبه و استغفار امیدوار می شدم و گاهی آرزو می کردم جزء شهدا باشم در این افکار غوطه ور بودم که دیگر چیزی نفهمیدم و در این حالت از هوش رفته بودم وقتی دوباره به هوش آمدم احساس کردم حدود دو ساعت گذشته است خواستم با بدنی مجروح و خسته بلند شوم متوجه شدم همه بدنم زیر انبوهی از خاک پنهان شده است و تنها دست راستم آزاد است هر چه تلاش کردم خودم را از زیر خرواری از خاک بیرون بیاورم نتوانستم برای این که بدانم در چه موقعیتی هستم دستم را روی زمین کشیدم با برخورد دستم با چند عدد سنگ نسبتاً بزرگ احساس کردم در کف زیر زمین خانه که حدود ۳۳ پله داشت افتاده ام از این جا بود که یقین پیدا کردم دومین موشک در خانه ما فرود آمده است و چون کف اتاق ما بالای زیر زمین قرار داشت سقف آن سهم آسمان شده است ، موج انفجار همسرم را بر روی پله پانزده (یعنی ایستگاه) زیر زمین قرار داده بود و مرا در کف.

با خودم فکر کردم اگر موشک در خانه ما اصابت کرده باشد تمام خانواده ام شهید شده اند، با این فکر، بر آن همه سوزش و درد ،بار سنگین غمی هم بر دلم اضافه شد.

چون قبل از انفجار موشک در کنار همسرم بودم به یاد او افتادم و به امید این که جوابی شنیده باشم با نفس تنگی که داشتم و با فریاد از جگر برخاسته ای که صدای نحیفی بیش نبود صدایش می کردم امّا جوابی نمی شنیدم تا این که این فکر به ذهنم رسید که شاید اطراف من از هوش رفته باشد با این تصور دستم را آرام آرام بر روی زمین کشیدم ولی چیزی جز خاک گرمی که ناشی از انفجار باروت و آتش بود نمی یافتم و حس نمی کردم.

کم کم حالات و نماز همسرم که بیش از سه ماه از ازدواجمان نمی گذشت در خاطرم جان می گرفت و یادم آمد که آخرین دیدار ما بین الصلاتین بود آهی آمیخته با درد کشیدم و گفتم خوشا به حال او که نماز عشاء را در معراج اَدا کرد. در این افکار بودم که گاهی بیهوش می شدم و گاهی به هوش می آمدم با خود گفتم حال که بنا به رفتن از دنیاست چه بهتر که با نماز به دیدار دوست بروم تا شاید خداوند با نماز ، در اعمالم تخفیفی بدهد و مرا مورد عفو و رحمت خود قرار دهد ولی افسوس که نه توانی در بدن داشتم تا بایستم و نه می توانستم از زیر خروارها خاک خودم را بیرون بیاورم دستی را که در آن لحظه تنهایی ، تنها امید و یار و یاورم بود برای تیمم بر خاک گرم زدم آن را بر پیشانی خون آلود خود کشیدم و شروع به نماز کردم چند آیه از سوره حمد را که قرائت کردم از هوش رفتم وقتی به هوش آمدم دوباره از اول شروع می کردم و تا چند بار بیهوش می شدم چون احساس کردم نمی توانم ادامه بدهم رو به درگاه الهی کردم و با دلی سوخته و آهی سرکشیده توبه و استغفار نمودم که ای خدا اگر تو نبخشی چه کسی ببخشد، اگر مرا مورد عفو و بخشش خود قرار ندهی چه کنم و اگر از گناهان من چشم پوشی نکنی چه خاکی بر سرم بریزم.

آرزو کردم پاک و بی آلایش از دنیا دیده بر بندم و نعمت شهادت نصیبم گردد چون فکر می کردم در همین زیر زمین دفن خواهم شد چندین بار شهادتین را بر زبانم جاری کردم در همین لحظات بود که یک نفر آرام آرام گام بر می داشت و صدا می کرد، مش ابراهیم، ابراهیم نام پدرم بود و چون پیکر متلاشی شده اش را نیافته بودند مرا به جای او اشتباهی گرفته بودند وقتی نزدیکتر آمد از صدایش متوجه شدم دایی ام است که برای کمک آمده گفتم دایی من محمود هستم همین که احساس کرد زنده هستم خدا را شکر گفت بلا فاصله هم با دست هایش خاک ها را کنار می زد و هم با حرفهایش مرا روحیه می داد طولی نکشید که بدن زخمیم را بر روی دوشش انداخت و در حالی که تمام پله های زیر زمین خراب شده بود با هزار زحمت و با افتادن و بلند شدن به سمت بالا راه را می پیمود و من در این فاصله یا زهرا(س) و یا حسین(ع) و یا مهدی(عج) از زبانم نمی افتاد. گر چه چیزی نمی دیدم اما صدای مردم را می شنیدم که در بالای زیر زمین ایستاده بودند تا بتوانند کمک کنند همین که مردم احساس کردند یک نفر در این همه عمق زنده مانده است صلوات فرستادند در همین لحظه بود که سنگی از زیر پای یکی از آنها آزاد شد و محکم به محل گیج گاهی من اصابت کرد و دوباره بیهوش شدم.

وقتی به هوش آمدم داخل آمبولانس بودم و می شنیدم که دایی ام می گفت او را زنده بالا آوردم ولی با همان سنگ به شهادت رسید با شنیدن این جمله برای این که مطمئن باشد زنده هستم دایی ام را صدا زدم من که نمی دانستم پدرم نیز یکی از قربانیان موشک است امّا چون دلم گواهی می داد شهید شده و چون فکر می کردم خودم نیز زنده نمی مانم از فرصت استفاده کردم و به دایی ام سفارش می کردم که پدرم وقتی زنده بود تلاش می کرد حق فرزند یتیم فلان کس را از فلان شخص بگیرد. شما را به خدا کار نیمه تمام او را تمام کنید و مدام این را تکرار می کردم تا به بیمارستان افشار رسیدیم هنوز در بخش اورژانس بودم که مرا به بیمارستان پایگاه چهارم شکاری انتقال دادند در همان شب چشم چپم را در اتاق عمل تخلیه کردند روز بعد جهت طول درمان به بیمارستان شهید لبافی نژاد در تهران انتقال داده شدم و حدود چهل روز در آن جا بستری بودم روزهای اول از فشاری که به کمرم و پاهایم وارد آمده بود نمی توانستم روی پاهایم بایستم و هنوز بر این باور بودم که از کمر به پایین فلج شده ام باز هم دست هایم را به سوی آسمان بلند کردم و با چشمانی اشک آلود از خداوند خواستم مرا از فلج شدن نجات دهد.

بحمدلله هر روز که می گذشت در پاهایم حس جریان پیدا می کرد دکتر می گفت در اثر ضربه ، دوازدهمین مهره از ستون فقراتم شکسته و نخاع من آسیب جدی دیده به طوری که اگر به اندازه یک میلی متر بیشتر فشار وارد می شد حتماً نخاعم قطع می شد. پرده هر دو گوشم نیز پاره شده بود وموج انفجار مرا کلافه کرده بود و از درد آنها در عذاب و ناراحتی بودم.

آنچه بیش از هر چیز مرا عذاب می داد بی خبر ی از خانواده ام بود که قربانی موشک شده بودند.

تا این که بعد از یک هفته برادرم با تلفن مرا از حال و احوال خانواده به طور امیدوار کننده ای با خبر کرد و برای دلداری من می گفت چیزی نشده و همه سالم هستند ولی آن چه او می گفت دلم باور نمی کرد بعد از چند روز برادر همسرم به عیادتم آمد وقتی حال همسرم را پرسیدم چیزی جز خبر شهادتش را به من نداد به دنبال آن بغض سنگینی گلویم را فشرده و اشک مسیر خودش را بر روی گونه هایم انتخاب می کرد ملافه را بر رویم کشیدم و با تمام وجود در سوگ او گریه کردم دلم که خالی شد حال و احوال پدر و مادرم را پرسیدم گفت روح هر دوی آنها نیز به آسمان پرکشیده گفتم پدرم که برای نماز به مسجد رفته بود گفت پس از نماز مغرب چون دلش برای خانواده شور می زد به خانه برگشته بود و او نیز در ردیف شهیدان مظلوم موشک قرار گرفت.

چهل روز بعد با اصرار زیاد خودم از بیمارستان مرخص شدم تا در اربعین خانواده ام شرکت داشته باشم اما وقتی در قبرستان بهشت علی حضور پیدا کردم با ۲۳ مزار از اهل خانواده و فامیل روبرو شدم که بین آن ها از بچه های یک روزه تا مرد و زن بزرگ سال دیده می شد نای حرکت نداشتم و اشک در تنها چشمی که برایم باقی مانده بود حلقه ای درشت تشکیل داده بود.

از ماندنم در این دنیا احساس شرم می کردم، به هر مزاری که می رسیدم نجوا می کردم تا کم کم به مزار مسعود برادرم که در عملیات فتح المیبن شهید شده بود رسیدم. گویی همدمی را پیدا کردم تا درد دلم را با او در میان بگذارم یک بار دیگر آنچه برایم در زیر آوار و در بیمارستان اتفاق افتاده بود برایش مرور کردم گرچه صدمات جبران ناپذیری به من وخانواده ام وارد شده اما درس های بزرگی از عشق و عرفان را آموختم و خدای سبحان را شاکرم از این که حقیر را مفتخر به جانبازی نمودتا شاید این تحفه ی ناقابل درویشی، مقبول درگاه پروردگارم گردد. اما من ماندم و سوگ عزیزان از دست رفته، من ماندم و بار غمی سنگین و من ماندم و بدنی مجروح و آهی جانگاه.

خاطره
گفتگوی پدر زیر آوار با فرزند
حدود ساعت ۵/۲ شب تاریخ ۱۶/۱۲/۶۳ بود تنها صدایی که فضای مسجد سلمان فارسی (خیابان نظامی) را عطر آگین کرده بود مناجات عارفانه چندتن از بچه های مخلص بسیجی بود که در گوشه ای از مسجد نشسته بودند اما طولی نکشید که صدای انفجار موشکهای ۱۲ متری شهر را به خود لرزانید و نور ناشی از آن همچون رعدی بر خاسته از ابرهای تیره رنگ، چشم ها را خیره کرد. بچّه هایی که خواب بودند بیدار شدند و بی اراده به پشت بام مسجد رفتند تا محل اصابت موشک را تشخیص بدهند بعد از آن بلافاصله به سمت خانه های آشفته و پریشان و ویران شتافتیم.

به محض رسیدن به محل حادثه (خیابان نظامی تقاطع خیابان حضرت رسول) در میان غبار و دود و خاکستر به دنبال صدایی شکسته ،فریادی جان سوز و آهی سرد می گشتیم تا یاریگر آن باشیم ولی از تهدید لحظه به لحظه موشک در آن حوالی بسیاری از خانه ها خالی شده بودند و تنها، صدای غریبانه ی فرزندی که بر تلی از خاک پدرش را صدا می زد ما را به سمت خود کشاند .با مشاهده این صحنه بی تأمل دست به کار شدیم و شروع به کنار زدن آجر و آهن و در و پنجره ها کردیم، خانه نو ساز بود امّا از شدت انفجار تیرهای آهن چنان در هم پیچیده شده بودند که کار گره خورده بود، در حالی که فرزند بی تابی می کرد امّا دست هایی که از کنار زدن آجرها خونین شده بود لحظه ای از کار نمی افتاد ماجرای درد آوری بود گاهی پدر از زیر آوار، فرزند را دلداری می داد و گاهی فرزند پدر را، لحظه ای فرزند، پدر را با سخنان از دل بر خواسته اش امیدوار می کرد و گاهی پدر فرزند را ،دمی پدر فرزند را به استقامت و پایداری و ادامه ی راه شهدا می خواند و دمی دیگر فرزند پدر را، وگاهی پدر از لا به لای سرفه هایش فرزند را وصیت می کرد و گاهی فرزند با حرفهای محبت آمیزش پدر را نوازش می داد.

صحنه ی دلخراش ،حرف های عاطفه بار و زمزمه های آه بر انگیز، اشک را بر گونه هایمان جاری می کرد به طوری که هر دوی آنها را به صبر و پایداری می خواندیم و با تمام توان تلاش می کردیم تا شاید مرهم دل شکسته ای باشیم که داغدار بود و سوگوار امّا هر چه جلوتر می رفتیم صدای طلبیدن کمک از سوی پدر کمتر به گوش می رسید و فریاد دلسوزانه ی فرزند بیشتر می شد تا جایی که با پیکر خاک گرفته و بی جان پدری پیر رو به رو شدیم که از زیر خروارها خاک به اوج آسمان سفر کرده بود و لحظه ای بعد فرزند، غبار از چهره بابا می گرفت و با اشک هایش او را شستشو می داد.

 

اخبار مرتبط