پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

غرب شناسی اثباتی 3 (احمد رهدار)

نگرشى بر نقد غرب از دیدگاه امام خمینى

غرب‏شناسى اثباتى

احمد رهدار

قسمت پایانى

ب) به کارگیرى روش نقد کلان علیه غرب

از زمانى که غرب به عنوان چالشى اساسى بر سر راه اسلام و مسلمین قرار گرفته است، اندیشمندان حوزوى و دانشگاهى اسلامى تلاش کرده‏اند تا با نقد غرب، ثابت کنند که هنوز هم، و بلکه براى همیشه، اسلام به عنوان دین برتر مى‏باشد. نقدهایى که از جانب اندیشمندان اسلامى به غرب وارد شده است، یا ناظر به مبانى نظرى آن و یا ناظر به رفتارهاى عینى غربى‏ها مى‏باشد. با نگاهى منصفانه مى‏توان اذعان کرد که در بسیارى از موارد نقدها جدّى، علمى و دقیق بوده است، به طورى که مثلاً در بعد نظرى حقیقتاً مى‏توان ادعا کرد که اندیشمندان غربى از جمله دکارت، بیکن، کانت، هگل، هیوم، مارکس، نیچه و… به درستى توسط اندیشمندان اسلامى نقد خورده‏اند. به‏رغم، این توفیق، جاى‏این سوءال همچنان باقى است که آیا با نقد این افراد، غرب هم نقد خورده است؟ بدین معنى که آیا با چالش کشیدن این افراد، غرب هم به چالش کشیده شده است؟ به جرأت مى‏توان گفت که خیر؛ زیرا:

اولاً غرب مابعد رنسانس، داراى چندین میلیارد انسان مى‏باشد که از این میان، نقد ده‏ها و صدها تن، در برابر کل جمعیت، بسیار ناچیز قلمداد مى‏شود و با نقد عده‏اى محدود، کل، نقد نمى‏خورد. به عنوان مثال؛ با نقد پاره‏اى از آراى هگل، هرگز کلیت غرب نقد نمى‏خورد، چه، حتى اگر معتقد شویم که هویت و جوهر یک تمدن یا یک فرهنگ در اندیشه اندیشمندان آن خلاصه شده است (نظریه نخبه‏محورى در فلسفه تاریخ)، باز هم اگر چند هزار دانشمند در غرب بعد رنسانس بوده‏اند، نقد ده‏ها و صدها تن از این مجموعه، باز هم نقد جزیى خواهد بود و نه کلى.

ثانیاً غرب، تنها اندیشه نیست تا همه آن در اندیشه اندیشمندانش خلاصه شده باشد و تبلور یافته باشد. غرب، یک عینیت است که هم داراى مبانى نظرى و اندیشه‏اى است و هم داراى ادبیات و هنر و هم داراى ابزار محسوس. به عبارت دیگر؛ غرب تنها یک فرهنگ نیست، بلکه یک تمدن است و تمدن اعم از فرهنگ است یعنى برخلاف فرهنگ ناظر به فرد مى‏باشد، ناظر به جمع و اجتماع مى‏باشد و نیز برخلاف فرهنگ که ناظر به بعد معنوى بشر مى‏باشد، ناظر به بعد مادى مى‏باشد. به عبارت سوم؛ تمدن، وجه عینى شده فرهنگ است و دایره آن هم بسیار گسترده‏تر از فرهنگ مى‏باشد. غرب، آنگاه به چالش کشیده مى‏شود که نقد ما ناظر به تمدن آن باشد و نه صرفاً ناظر به فرهنگ آن. و این مهم زمانى تحقق مى‏یابد که نقد ما ناظر به این سه حوزه مذکور (مبانى نظرى، ادبیات و هنر، ابزار محسوس) باشد و این سه حوزه را سه بعد و سه حیث در غرب لحاظ کرده باشد به گونه‏اى که میان آنها ارتباط ببیند و هر کدام آنها را در تقویت دیگرى ذى‏سهم بداند. در این صورت، نقد ما ناظر به کل غرب مى‏باشد.

حضرت امام بر خلاف عمده نقدهاى پیش از خود که تنها ناظر به پاره‏اى آراء برخى اندیشمندان غربى بود و به همین علت، تنها مى‏توانست همان شخص و پیروانش را به چالش کشد روش نقد کلان غرب را به کار برد. وى، نقدهایى به غرب ارایه کرد که همه کلیت غرب را به‏رغم همه تکثر و اختلافى که داشتند، به چالش مى‏کشید. نقدهاى‏کلى حضرت امام ناظر به سه جایگاه خاص در تاریخ تمدن غرب است. امام در این شیوه، هم به نقطه شروع و نخستین غرب (یونان)، هم به نقطه پایانى و آخرین غرب (یوتوپیاهاى جهانى شدن) و هم به بسترحرکت غرب نقد وارد کرد:

جایگزینى کربلا به جاى یونان باستان به عنوان کانون تحرک تاریخ (نقد کلان بر نقطه آغازین غرب)

بعد از رنسانس، تقریباً همه اندیشمندان و ایسم‏هاى متکثر غربى، در مرحله نخست تلاش کردند تا این نکته را ثابت کنند که غرب جدید اصول خود را از غرب قدیم یونان باستان اتخاذ کرده است. آنها مقطع قرون میانه را تحت عنوان دوره فترت (قرون تاریک‏اندیشى) یاد کردند و معتقد شدند که غرب جدید، بسط همان اصول یونان باستان مى‏باشد. در گام بعدى، بر اساس آنچه ادوارد سعید در جاى‏جاى کتاب شرق‏شناسى خود آورده است، تلاش کردند تا ثابت کنند که تاریخ همه اقوام کره زمین تمام شده است و تنها تاریخى که اینک زنده و پویاست، تاریخ غرب مى‏باشد.(1) از آنجا که تاریخ غرب، مرکزش یونان باستان مى‏باشد، پس، یونان باستان، کانون تحرک تاریخى ما مى‏باشد. به عنوان مثال؛ کارل یاسپرس مى‏نویسد:

آنچه در دوره محورى(2) روى داد و ساخته و آفریده و اندیشیده شد، تا امروز پایه و مایه زندگى آدمیان است. آدمى در هر یک از جنبش‏ها و عروج‏هاى خود، دوره محورى را به یاد مى‏آورد و به آن باز مى‏گردد و از آن کسب نیرو و حرکت مى‏کند. از آن زمان، قاعده بر این است که به یاد آوردن و زنده کردن امکانات دوره محورى (مثلاً در دوره رنسانس) سبب جنبش و عروج معنوى مى‏گردد. بازگشت به این آغاز، واقعه‏اى است که دایم در چین و هندوستان و باخترزمین تکرار مى‏شود. دوره محورى نخست در حوزه‏اى محدود آغاز مى‏شود ولى در طى تاریخ، همه جا را فرامى‏گیرد. هر قومى که از جنبش‏ها و شگفتى‏هاى دوره محورى بهره‏اى برنمى‏گیرد، به صورت قوم طبیعى با زندگى‏بى‏تاریخ، همچنان که در هزاران سال بوده است، باقى مى‏ماند. مردمانى که بیرون از سه دنیاى دوره محورى به سر مى‏بردند، یا به‏کلى از جنبش‏ها و شگفتى‏هاى این دوره برکنار ماندند یا با گذشت زمان با یکى از آن مراکز معنوى‏ارتباط یافتند؛ و در صورت اخیر، تاریخ، آن‏ها را به خود پذیرفت و بدین سان در جریان تاریخ قرار گرفتند: مثلاً در غرب، اقوام ژرمن و اسلاو، در شرق، ژاپنى‏ها و مالزى‏ها و سامى‏ها. بسیارى از اقوام طبیعى به سبب ارتباط یافتن با مراکز فرهنگى دوره محورى از میان رفتند. همه آدمیانى که پس از دوره محورى زندگى کردند، یا به صورت قوم طبیعى‏ماندند و یا از جنبش دوره محورى که یگانه واقعه بنیادگذار بود بهره‏ور گردیدند. اقوام طبیعى، در دوره‏اى که تاریخ وجود دارد، بقایاى دوران پیش از تاریخ‏اند که حوزه‏اش روز به روز کوچک‏تر شده و در زمان ما به کلى پایان یافته است.(3)

در برابر این اندیشه، حضرت امام ، درست، زمانى که سایه چتر تمدن غرب بر سر همه اقوام افتاده بود، حرکتى‏دقیقاً در خلاف جهت این تمدن را سر گرفت. وقتى این راه و مسیر ناهموار را کوبید و هموار کرد و عده زیادى را در اقصى نقاط عالم با خود همراه کرد، به عبارت دیگر؛ وقتى غرب را وادار کرد که او را ببینند و نپندارند که تاریخش تمام شده است، و به معنى دقیق‏تر، وقتى اصول تمدنى خود را تثبیت کرد و در برابر فرهنگ غرب، فرهنگى زنده‏تر و پویاتر ارایه نمود، جمله‏اى به کار برد که مرکز غرب جدید، یعنى یونان باستان را به چالش مى‏کشید. جمله وى این بود که:

ما هرچه داریم از محرم و صفر داریم.

حضرت امام با این جمله خویش، در حقیقت، مرکزیت تاریخ جدید را که مطمئناً انقلاب اسلامى ایران آغازگر آن بوده است از یونان باستان به کربلا منتقل کرد. ارایه چنین راهى فراروى بشر معاصر، مى‏توانست چالشى بر سر راه همه اندیشمندان و مکاتب و ایسم‏هاى غربى که با کربلا بیگانه‏اند، باشد. این نقد، دیگر نقدى نبود که تنها یک شخصیت یا یک جریان را در غرب به چالش کشد، این نقد، نقدى است بر کانون اندیشه‏هاى غرب جدید که غربى‏ها خود معتقداند، یونان باستان مى‏باشد.

کربلایى که حضرت امام معرفى کرده بود چیزى نیست که تنها صرف یک عقیده باشد، بلکه کربلا یک فرمول است؛ فرمولى براى چگونه زندگى کردن که در آن مرگ و حیات به خوبى معنى شده است. کربلا بیش از آنکه یک عقیده باشد، چون یک فرهنگ است، یک شیوه زندگى است. معرفى این شیوه در برابر شیوه زندگى در فرهنگ غربى به راحتى مى‏توانست فراروى غرب جدید چالش ایجاد کند.

دکتر رمضان عبدالله دبیر کل فعلى جنبش جهاد اسلامى فلسطین مى‏گفتند زمانى که شهید دکتر فتحى شقاقى‏موءسس و دبیر کل نخست جنبش مذکور زنده بودند، روزى به من گفتند برو و تاریخ کربلاى امام حسین (ع) را مطالعه کن. پس از مدتى به وى گزارش دادم که مطالعه کردم. گفت دوباره بخوان. پس از مدتى گزارش دادم که دوباره خواندم. گفت سه‏باره بخوان. پس از مدتى گزارش دادم که سه‏باره خواندم. گفت چهارباره بخوان. گفتم آقا حفظ شدم، چه‏قدر بخوانم؟ گفت: آن‏قدر بخوان تا کربلایى شوى؟ گفتم چه‏طور؟ گفت من بعد از این همه سال تجربه رهبرى‏مبارزه ملت فلسطین با اسراییل به این نتیجه رسیده‏ام که ملت فلسطین براى نجات خود تنها یک راه بیشتر ندارد و آن هم این است که به کربلاى حسین بن على (ع) اقتدا کند. بى‏جهت نیست که ملت فلسطین در انتفاضه‏هاى جدید خود عملیات استشهادى را که بى‏شک یادگار و هدیه کربلاى حسینى به تاریخ مى‏باشد سرلوحه مبارزه خود قرار داده است.(4) در سایر ملل نیز در مواردى عملیات استشهادى رخ داده است. به عنوان مثال؛ در 1945 که آمریکا در شهرهاى هیروشیما و ناکازاواکى ژاپن بمب اتم انداخت برخى از خلبان‏هاى ژاپنى پس از مشاهده وضعیت عجیبى که بر سر مردم این شهرها آمده بود، احساساتى شده بودند و هواپیماى خود را به ناوهاى آمریکایى زده بودند، اما عملیات استشهادى در کربلا بیش از آنکه یک عملیات صرفاً مبتنى بر انگیختگى احساسات باشد، یک عملیات آگاهانه است. امروزه نوجوانان و جوانان فلسطینى عملیات‏هاى استشهادانه آگاهانه اجرا مى‏کنند. آنها به اختیار خودشان و با دست خودشان وصیت‏نامه خود را مى‏نویسند و قبل از عملیات استشهادى در مقابل دوربین فیلم‏بردارى حاضر شده و آن را قرائت مى‏کنند و عجیب اینکه معمولاً در ابتدا یا انتهاى آن وصیت‏نامه‏ها جمله‏اى‏کوتاه بدین مضمون که اهداءً الى سیدنا الاعظم الخمینى یا الخامنه‏اى وجود دارد که نشان مى‏دهد آنها نیک دانسته‏اند که این کارى که انجام مى‏دهند در ادامه خط مبارزه کیست.

چند سال قبل، عده‏اى صهیونیست‏ها از سراسر جهان به تل‏آویو آمده و در آنجا کنفرانسى که بعدها به کنفرانس تل‏آویو معروف شد را راه‏اندازى کردند که رسالت آن بازکاوى ماهیت جنبش‏هاى شیعى در خاورمیانه بود. در این کنفرانس سه‏روزه افرادى چون برنارد لویس، مایکل ام. جى. جنشر، برونبرگ و مارتین کرامر حضور داشتند. نتیجه نهایى این کنفرانس در تحلیل ماهیت جنبش‏هاى شیعى این شد که شیعیان به اسم امام حسین (ع) قیام مى‏کنند و به اسم امام مهدى (ع) قیام خود را حفظ مى‏کنند.(5) بر این اساس، همان‏گونه که صهیونیست‏ها به درستى دریافته بودند کربلایى که حضرت امام (ع) به جهان معاصرش معرفى کرد، نقطه عزیمت ما به سوى حکومتى جهانى است که همان‏گونه که خواهد آمد به نوبه خود نقد کلان دیگرى بر همه ایسم‏هاى متکثر غربى است. و باید این‏گونه باشد، چه، کربلا آخرین جنگى است که امام معصوم (ع) آن را سرپرستى کرده است، در این جنگ باید براى جنگى که تنها جنگ پس از آن در محضر معصوم است و آخرین معصوم (ع) آن را سرپرستى خواهد کرد ارثیه و میراثى شایسته و بایسته گذاشته شده باشد. و راز احیاى همه ساله کربلا و فرهنگ آن در فرهنگ شیعى در همین نکته نهفته است وگرنه چرا نباید سالروز جنگ‏هاى بدر و احد و حنین و… را که آنها نیز جنگ حق و باطل بوده‏اند و با حضور معصوم (ع) شکل گرفته‏اند و اتفاقاً در برخى از آنها بیشتر از جنگ کربلا هم شهید داده‏ایم احیا نکنیم؟ نکته در همین مطلب فوق‏الذکر است که کربلایى که حضرت امام معرفى کرد به مثابه خط سرخ عزیمیت ما است به سوى خط سبز ساحلى که امام قائم ما (عجل الله تعالى فرجه الشریف) بر آن تکیه زده است. ما اینک در میانه دو خط سرخ و سبز، راهى را که باید تکامل تاریخ در آن تحقق تام و تمام یابد در حال طى کردن هستیم و این راه، یادگارى بود که امام راحل‏مان در زمانه‏اى‏که بزرگ‏ترین مشکل بشر بى راهى بود، به بشریت معاصر خود هدیه کرد و خط بطلانى بر ادعاى بزرگ اما پوچ غرب، مبنى بر کارآمدى راه یونان باستان کشید.

گفتمان مهدویت، چالشى بر سر یوتوپیاهاى غرب (نقدى کلان بر نقطه پایانى غرب)

از عصر روشنگرى به بعد که جریان علم و صنعت در غرب بسیار فعال و پیچیده شد و کم‏کم همه جریانات دیگر را از خود متأثر ساخت، بسیارى از اندیشمندان غربى گمان کردند که بشر اینک به پایان راه رسیده است و به همه آنچه ممکن بود در دنیا بدان‏ها دسترسى پیدا کند، رسیده است. این اندیشه در نوشته‏هاى برخى از اندیشمندان غربى، از جمله تافلر، هانتینگتون، فوکویاما و… بسیار صریح و شفاف بیان شده است و در اندیشه بسیارى از افراد دیگر به بیان‏هاى مختلف در حاشیه طرح شده است. مهم این است که اینک، بشر غربى خود را برتر از همه ابناى بشر مى‏داند و راه و مسیر خود را کمال‏یافته‏تر از دیگر راه‏ها. این برترى به گونه‏هاى متفاوت در تئورى جهان واحد امانوئل والرشتاین، موج سوم الوین تافلر، پایان تاریخ فرانسیس فوکویاما، دهکده جهانى مارشال مک‏لوهان، نظم نوین جهانى‏جورج بوش، برخورد تمدن‏هاى ساموئیل هانتینگتون و… بیان شده است. همه این تئورى‏ها به گونه‏اى تبیین شده‏اند که انسان‏ها ناگزیر از تن دادن به تمدن غرب آن هم در پایانى‏ترین راه حیات‏شان باشند.

حضرت امام با تکیه بر ادبیات دین اسلام، راهى را فراروى بشر معاصر خود باز کرد که با ایمان به آن، دیگر نمى‏توان به راه و مسیر غرب، به عنوان آخرین راه معتقد بود. امام غایتى را به بشر معاصر خود معرفى کرد که حتى اگر راه غرب، راه درستى هم باشد، تنها مى‏توانست راه میانه باشد و نه راه نهایه. امام سخن از مصلح موعود راند، و عصر ظهور را مطرح کرد و مردم را با مهدى (عج) آشنا کرد. او به جاى اینکه عمر خود را در تبیین دست پنهان بازار آدام اسمیت و هایک صرف کند، به تبیین دست آشکار الهى در ربوبیت و سرپرستى جهان هستى پرداخت. و ولى خدا را مجرا و طریق این ربوبیت معرفى کرد. او سخن از مصلحى راند که در عمق فطرت بشر حضور داشت. او گفتمان مهدویت را مطرح کرد. در گفتمان مهدویت، مفاهیمى است که به روشنى مفاهیم گفتمان غربى را به چالش مى‏کشاند. به عنوان مثال؛ اگر هیچ مفهومى در گفتمان مهدویت وجود نداشت، تنها مفهوم انتظار براى ایمان نیاوردن به غرب و ضرورت گذشتن از آن کفایت مى‏کرد. انتظار همچنان که مرحوم دکتر شریعتى به خوبى بیان کرده است در متن خود، متضمن مفهوم اعتراض مى‏باشد و اعتراض به نوبه خود متضمن مفهوم حرکت و قیام مى‏باشد. انتظار یعنى اعتراض به وضع موجود به امید تحقق وضع موعود. و غرب، وضعیت موجود دنیاى معاصر ماست، پیش‏فرض مفهوم منتظر، اعتراض به این وضع مى‏باشد. این اعتراض، اعتراض به فلان شخص و بهمان مکتب و ایسم غربى نیست، بلکه اعتراض به همه وضعیت موجود غرب که دربردارنده همه این اشخاص و ایسم‏هاست، مى‏باشد. ترویج فرهنک مهدویت که حضرت امام آن را رسالت نهایى خود معرفى کرده بود و حتى اساس انقلاب 1357 را معطوف به تحقق و برپایى عدالت اجتماعى که شکل تامّ و تمام آن در عصر ظهور محقق مى‏شود شکل داده بود، نیز مى‏توانست، غایت حرکت تمدن غرب را به چالش کشد.

در حقیقت، حضرت امام با معرفى کربلا به عنوان کانون تحرک تاریخ، آغاز راه غرب را به چالش کشید و با معرفى‏حضرت مهدى (عج)، پایان راه غرب را به چالش کشید.

گشودن فضاى معنویت (نقدى بر بستر و مسیر غرب)

بر اساس نگرش حضرت امام تمدن غرب تمدنى مادى است. به همین علت هم در بعد نظر و هم در بعد رفتار و عمل بسیار محدود بوده است. حضرت امام در عصرى که تمدن مادى غرب هرگونه راه دیگرى را به روى بشریت مسدود کرده بود، با طرح فضاى معنویت، غیب، راز و ملکوت گستره حضور آدمى در این جهان را به مراتب توسعه و افزایش داد. وى معتقد بود که چه رفتار فردى و چه رفتار جمعى انسان، خالى از پرستش نیست، یعنى انسان بدون هدف کار نمى‏کند و دل به هدفى مى‏بندد، حال، اگر آن هدف، خدا نباشد، حتماً دنیاست. پرستش جمعى دنیا همان چیزى است که حضرت امام در پیام برائت‏شان از آن به بت‏پرستى مدرن تعبیر فرمودند. بنابراین بر اساس نگرش حضرت امام ، جریان غرب، جریان اقامه گرایش به دنیا و پرستش و معبدسازى آن در حوزه رفتار، اعتقاد، تفکر، اخلاق و گرایش‏هاى انسانى است. و نتیجه آن در نقطه اوجش این بوده که بسترسازى کرده است و از طریق بسترسازى، اخلاق، اعتقادات و ارزش‏ها را تحت تأثیر قرار داده تا مرزى که اصل کلمه توحید و اعتقاد به خداى متعال یک امر غیرارزشى و برخاسته از جهالت یا واژگونگى مناسبات اقتصادى تلقى شده است. نتیجه این اقامه اخلاق مادى‏به جریان توسعه سرمایه‏دارى و صیانت سرمایه ختم شده است و در مقابل، صیانت و کرامت انسان، تابع جریان توسعه سرمایه‏دارى قرار گرفته و عواطف انسانى مثل منابع طبیعى خرج توسعه سرمایه‏دارى شده و متناسب با آن عاطفه‏سازى شده و مفاهیم ارزشى تغییر یافته است. جریان تجدد دنیا را معبد قرار داده و از طریق نظام مفاهیمى که تولید کرده، جامعه و ادبیات اجتماعى را تحت تأثیر قرار داده و نیاز و ارضاء را متحول کرده و بخصوص از طریق هنر و فلسفه هنر، زیباشناسى اجتماعى را تغییر داده است. از جمله زیباشناسى‏هایى که تغییر داده مفهوم عفت است.

نتیجه این فکر و رفتار غربى این شده است که تمدن غرب تبدیل به تمدنى شده است که در همه ارکان و شاخصه‏هاى آن یک حرکت ضدمعنوى حضور یافته تا جایى که منتهى به غروب معنویت شده به همین علت، منجر به حقارت، ذلّت و دنائت انسان شده است. برخلاف اینکه ادعا شده که تمدن جدید، تمدنى انسان‏محور است، کاملاً برعکس، تمدنى سرمایه‏سالار است که انسان را قربانى توسعه کرده، و به کرامت انسانى ضربه زده است.

اما در نگرش حضرت امام ، اولاً انسان غیرمعنوى انسان نیست او تنها حیوانى است که برخى از لذایذ پست و پایین دنیایى را مى‏تواند درک کند، چنین انسانى از عوالم دیگر محروم است و مهم‏تر از همه اینکه از انسانیتش محروم است. وى صریحاً مى‏فرماید:

میزان در انسانیت، معنویت انسان است.(6)

ثانیاً حیات غیرمعنوى نیز حیات نیست، بلکه مرگ است. مهم‏ترین دغدغه حضرت امام احیاى حیاتى باطنى و معنوى براى بشریت بود. به تعبیر شهید آوینى:

او حتى یک بار هم نشد که براى تبیین افعال و سیاست‏هاى خویش مردم را به تاریخ‏هاى مصطلح رجوع دهد. حتى‏براى یک بار نگفت که من آمده‏ام تا ایران را به توسعه اقتصادى برسانم، او خود را در برابر احیاى حیات باطنى‏بشر مکلف مى‏دانست و مى‏فرمود که چون باطن انسان حیات یابد، امور مربوط به دنیاى او هم اصلاح خواهد شد.(7)

حضرت امام با طرح حیات معنوى و باطنى براى بشریت، عملاً حیات تک‏ساحتى و تک‏بعدى غرب را به چالش کشید و اعلام کرد که فضاى غیرمعنوى غرب نمى‏تواند براى همیشه ادامه داشته باشد و بشر غربى روزى از زندگى در فضاى مادى خسته مى‏شود و ناگزیر دوباره به معنویت روى مى‏آورد:

در حقیقت بشر امروز دارد به دوران جدایى مادیت از معنویت پایان مى‏دهد… مادیت… کار بشر را مواجه با بن‏بست ساخته است. اینک زمان آن است که فعالیت مادى، آمادگى براى اعتلاى معنوى انسان تلقى شود و همین تلقى است که بشریت امروز و فردا را به مذهب بازمى‏گرداند. اسلام دینى است که با تنظیم فعالیت‏هاى مادى، راه را به اعتلاى معنوى انسان مى‏گشاید.(8)

پى‏نوشت‏ها:

1. ر.ک: ادوارد سعید، شرق‏شناسى، ترجمه عبدالرحیم گواهى، (تهران: نشر فرهنگ اسلامى، چ 1، 1371).

2. یاسپرس از دوره‏اى نام مى‏برد که نام آن را دوره محورى مى‏نامد. از نظر وى این دوره، آکنده از رویدادهاى‏خارق‏العاده است: در چین کنفوسیوس و لائوتسه به دنیا آمدند و همه شعبه‏هاى فلسفه چین پدیدار شد و موتى، چوانگ تسه، لى‏تسه و متفکران بى‏شمار دیگر، اندیشه‏هاى خود را بیان کردند. در هندوستان اوپانیشادها به وجود آمد و بودا پیدا شد و در آنجا نیز مانند چین همه امکان‏هاى تفکر فلسفى تا شکاکیت و مادى‏گرى و سوفسطائى‏گرى و نیست‏انگارى شکفته گردید. در ایران، زرتشت نظریه تکلیف‏آور خود را درباره نبرد خوب و بد به میان آورد. در فلسطین پیامبرانى مانند الیاس، اشعیا، ارمیا و یشوعا برخاستند و یونان هومر را پرورد و فیلسوفانى چون پارامنیدس و هراکلیت و افلاطون را به بار آورد و همچنین تراژدى‏پردازان بزرگ و توسیدید و ارشمیدوس را. همه آن جنبش‏هاى معنوى که این نام‏ها به منظور اشاره‏اى بر عظمت‏شان به میان آورده شد، در طى این چند قرن، در چین و هند و باخترزمین تقریباً هم‏زمان روى دادند و بى‏آنکه ارتباطى با یکدیگر داشته باشند.

ر.ک: کارل یاسپرس، آغاز و انجام تاریخ، ترجمه محمدحسن لطفى، (تهران: خوارزمى، چ 2، 1373)، ص 16.

3. آغاز و انجام تاریخ، صص 23 24.

4. شاید سرآغاز این نوع مبارزه، سپر شدن دو تن از یاران امام حسین (ع) در ظهر عاشورا به هنگام نماز خواندن حضرت باشد که خود را در مقابل امام (ع) قرار دادند تا تیر دشمن به آنها اصابت کند و نه به بدن مطهر امام.

5. ر.ک: فصلنامه انتظار، س 3، ش 8 9 (پاییز 1382).

پگاه حوزه شماره 161

اخبار مرتبط