پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

مادرم فرشته است

مادرم فرشته است.حامد یامین پور2

آفتاب تازه بالا آمده است.ساعت رومیزیم عدد هفت را نشان می دهد.یک ساعت دیگر کلاسم شروع می شود. فکر حمام رفتن در هوای سرد پاییز به سرم زده است. از کودکی حمام آب داغ را دوست داشته ام. برای من که بچه ی جنوبم دوش آب گرم در هوای سرد پاییز تهران می چسبد.

کمد را باز می کنم و حوله ام را برمی دارم. مرتب است. مادرم دیشب رفته و خانه به همت او تمیز و مرتب است.

حمام برق می زند. دلتنگ مادرم می شوم.این چند روز که برای سامان دادن خانه من به تهران آمده بود خیلی کار کرد. شیر آب را باز می کنم. هنوز خیلی به شیر آلات خانه وارد نشده ام. چند دقیقه ای زمان می برد تا آب را متعادل کنم.

حمامم طول می کشد. بس که آب گرم می چسبد.

سشوارم تمام می شود. به سراغ کمد لباس هایم می روم. پیراهن و شلوارم را که مادرم همین دیشب اتو کرده است بر می دارم و به تن می کنم. به مادرم فکر می کنم. به خوبی هایش مادرم خیلی مهربان است . هیچ وقت فکر نمی کردم روزی از او جدا شوم. دلتنگ مادرم هستم. مادرم را خیلی دوست می دارم.

از خانه بیرون می زنم. فاصله ی خانه ای که رهن کرده ام تا دانشگاه زیاد نیست. ده دقیقه پیاده روی در هوای خنک پاییز لذت بخش است.

هنوز به فضای جدید دانشگاه عادت نکرده ام. هنوز به تیپ و قیافه های جدید عادت نکرده ام. از دیدن این همه دختر و پسر که در هم می لولند معذبم.عبور از حیاط دانشگاه و سالن ها تا رسیدن به کلاس برایم همچون گذشتن از تنل وحشت است.

حیاط دانشگاه خلوت است دانشجو ها به کلاس رفته اند. فقط چند دختر در حیاط روی صندلی نشسته اند و با هم حرف می زنند.سرم را پایین می اندازم و به سمت دانشکده می روم. از مقابل دختر ها که می گذرم یکی شان با دهانش به شکل غلو آمیزی صدای ماچ در می آورد. دوستش به او می گوید: اِ زشته نمی بینی شکل برادراس. دختری که این کار را کرده بود با عشوه می گوید: آخه خیلی سفیده. یخ می زنم. ضربان قلبم تند شده است. این چند ثانیه،ساعت ها می گذرد. قدم هایم را تند تر می کنم و وارد سال دانشکده می شوم.

کلاسم طبقه چهارم است. جلو آسانسور شلوغ است و ترجیح می دهم از پله ها بروم.

دوباره یاد مادر می افتم که دیشب به شهرمان برگشت. فکر کردن به دیشب هنوز اشکم را در می آورد تا جایی که یادم می آید از روزی که نتیجه کنکور اعلام شد و معلوم شد که من می خواهم در تهران درس بخوانم تا امروز که اولین کلاس هایم را در آغاز تحصیل در دانشگاه می گذرانم مادرم سر پا بوده و آرام نداشته است. چقدر مادرم را دوست دارم.

آن دختر ها را نمی دانم چه بودند؟! اما به راستی مادرم فرشته است.

اخبار مرتبط