پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

افغانستان، ما، قنبرعلی تابش، خالد حسینی و دیگران

افغانهای بسیاری به ایران آمدهاند و رفتهاند و بسیاری دیگر هم خواهند آمد و خواهند رفت. در تفکرِ جمعی ایرانیان، عنوانِ افغانی مساوی است با کارگرِ ساختمانی. در پاره ای وقتها هم ذهنِ ما به سمتِ افغانهای دست و پا داری میرود که در ایران کارگاهِ تولیدی راه انداختهاند و کسب و کاری به هم زدهاند و حالا مثلِ یک ایرانیِ شیک، شیک میگردند. اما در گوشه و کنار (و به مظلومیتی شدیدتر از مظلومیتِ اهلِ فرهنگ در وطنمان ایران) افغانها هم هستند که اهلِ ذوق و نوشتن و خلقِ هنریاند.
aa

مشکلاتی که اهلِ فرهنگِ ایران دارند، برای این مهاجرانِ از وطن گریخته، دو چندان و بلکه صد چندان است. بودن در غربت، محروم بودن از شأنِ اجتماعی و خلاصه ناتوانی در دخل و خرج معقول، از جمله مشکلاتِ این گروه از اهالی افغانستان است. مملکتی که اگر کارگر دارد، استادِ دانشگاه هم دارد. و مثلِ همین وطنِ خودمان، اگر قاچاقچی دارد، نویسنده هم دارد. اما ما فقط بدیهای این همسایه همزبان را دیدهایم و از فرصتهایی که ممکن بود برای همزیستی میانِ ما دو همسایه فراهم شود غافل شدهایم.

این روزها، دو خبر درباره افغانستان توجه من را جلب کرده است. اول آنکه آقای قنبرعلی تابش –شاعرِ افغان- به دلیل مشکلِ اقامتش در ایران، مجبور است کشورمان را ترک کند. او کسی است که رهبرِ شعردوستِ انقلاب بارها از اشعارش تجلیل کرده است. تابش سالها در ایران زیسته و حالا میگوید در این سالها در ایران چون مهمانی بوده است که دیگر صاحبخانه دوستش ندارد و دلش نمیخواهد در خانهاش بماند.

از بیچارگیِ مملکتِ ما است که حتی تجلیلِ رهبر از یک شاعر هم نتواند یک مدیرِ از ناکجاآباد آمده را راضی کند که یک شاعر در کشور بماند. و یک شاعر، فقط یک «تن» نیست. اگر یک کارگرِ افغان به دلایلِ اقتصادی یک سرمایه انسانی مناسب برای ایرانیان محسوب میشود، یک شاعر، به دلایلِ کاملاً انسانی، فرهنگی و ملی، یک سرمایه بینظیرِ ادبی و فرهنگی قلمداد میشود. اما این سرنوشتِ همه اهلِ فرهنگ در ایران است. ایرانیان در خانه خویش غریباند و دوستانِ افغان ما در خانه همسایه خود غریبتر. این همه البته به شعورِ سیستمیِ آنجاهایی برمیگردد که باید فرقِ شخصیتها را درک کنند، اما باید برای هزارمین بار در عمرمان بپذیریم که ما در ایران زیست میکنیم و باید همزیستی با این مدیرانِ عقلِ کل را تاب بیاوریم!

تابش تنها هنرمندِ افغان نیست که از ایران میرود. پیشتر نیز کسانی آمدند و بعد از مواجهه با بیمهری صاحبخانه، کوچیدند. حالا همه این فهرست را با یک تن مقایسه کنید: خالد حسینی. نویسندهای که نه تنها به چشمِ یک اجنبی با او برخورد نشد، نه تنها کارگر و حمال خطاب نشد، نه تنها با بیمهری از حقوقِ شهروندی بیبهره نشد، بلکه چنان محبوبیتِ ادبی و چنان وجاهتِ اجتماعی یافته که با رؤسای جمهور ایالاتِ متحده امریکا همنشین میشود و آنجا چنان حساب و کتاب دارد که وقتی میبینند رئیس جمهور کسی را داخلِ آدم حساب میکند، فوراً مهرِ «برگشت به وطن» برایش نزنند. به هر حال روزی رفتارِ ما با قنبرعلی تابش و رفتارِ آمریکاییهای بیفرهنگ با خالدِ حسینی باید به چشمِ دولتمردان و کارمندانِ جزء وزارتخانههای مختلفِ مملکتمان بیاید.

اما خبرِ دوم مربوط به ترجمه و انتشارِ کتابِ «لولیتا» اثرِ ولادیمیر ناباکوف در افغانستان است. بسیاری تلاشها کردهاند تا این کتاب در ایران منتشر شود، ولی به دلیل مغایرتهای فرهنگی با بخشی از جامعه ایران، این کتاب مجوزِ نشر نگرفته است. اما حالا، افغانستانیها به لولیتاخوانی مینشینند. به کمکِ که؟ به کمکِ یک مترجمِ ایرانی! بله. این غفلت بیخ ندارد آقایان! این غفلت بیخ ندارد بانوان! ما بارِ دیگر ظرفیتی دیگر را دستِ کم و نادیده گرفتیم. ما میدانستیم که مردمِ افغانستان با ما همزباناند، میدانستیم که کتاب در آنجا کم است، صنعتِ چاپ فشل است، عمده کتابهایش از ایران به آنجا میرود و…. اما لحظهای برای بهرهمندی از این فرصت چاره نکردیم و حالا باید بنشینیم و تغییرِ فرهنگ در افغانستان را با آثاری چون لولیتا به نظاره بنشینیم.

کاش بارِ دیگر فرصت را غنیمت بدانیم و مجالهای باطلشده را درسِ عبرت کنیم و به قنبرعلی تابشها فکر کنیم. به خالدِ حسینی که میتوانست در ایران باشد و از اینجا آثارش را جهانی کند؛ اگر شعورمان بالا میرفت. و به این بیاندیشیم که حتماً روزی به فکرِ بازارِ کتابِ افغانستان خواهیم افتاد و برای بهرهمندی از این فرصت تلاش میکنیم.

منبع: هفته نامه شما

اخبار مرتبط