پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

کربلایی کاظم کیست؟

 tt_6011594791306639451

حدود یک صدسال پیش در روستایی به نام ساروق که آن روزها از دهات بزرگ حومه اراک محسوب می‌شد، واقعه‌ای در اعماق خاموشی روی داد که طی آن جوان پاک نهاد 27ساله‌ای به نام محمدکاظم کریمی که هنوز به مکتب نرفته بود و به قول خودش ملا ندیده بود، به یک باره حافظ کل قرآن شد

آیت الله العظمی مکارم شیرازی نقل می کنند:

حدود چهل سال قبل، وقتی طلبه نوجوانی بودم، برای تبلیغ ایّام ماه محرّم، به منطقه ای در اطراف ملایر، به نام حسین آباد رفته بودم. در مجلس به من گفتند، پیرمردی اینجاست که حافظ تمام قرآن است و داستان عجیبی دارد. او کشاورز ساده ای است که روزی خسته و ناتوان، بعد از کار روزانه، از کنار امامزاده ای در حوالی همان منطقه عبور می کرده، و طیّ ماجرایی، این موهبت الهی نصیبش می شود که بدون هیچ سابقه قبلی حافظ تمام قرآن می گردد. من از ماجرا خوشحال شدم و مایل بودم سؤالاتی از او بپرسم و امتحانش کنم. قرآن به دست گرفتم و او را آزمودم، دیدم یا للعجب این مرد دهاتی بی سواد، با تسلط کامل سؤالات را پاسخ می گوید، در حالی که اگر کسی قیافه اش را می دید فکر می کرد، حتی سوره حمد و قل هوالله را به زحمت می خواند. او ملّا کاظم و یا به تعبیر دیگر «کَل کاظم» نامیده می شد، و در آن روز هنوز در محافل علمی معروف نشده بود و در قم از او خبر نداشتند. من هنگام بازگشت به قم، این ماجرا را به عنوان ره آورد جالبی از این سفر، برای دوستانم شرح دادم، و همگی تعجب کردند که مردی در این ظاهر، چنان تسلّط عجیبی به قرآن داشته باشد. ممکن است کسی بگوید حافظه او بسیار قوی است و مثلاً سال ها زحمت کشیده و آن را حفظ کرده و الآن هم مرتباً می خواند که یادش نرود، در حالی که چنین نبود. ولی پیدا کردن فوری آیات، بلکه نشان دادن بی وقفه، آن هم نه از روی یک قرآن معین که درباره آن تمرین داشته باشد، بلکه از قرآن های کاملاً مختلف چاپی، خطی، ریز و درشت، امری نیست که بتوان از طریق عادی تفسیری برای آن پیدا کرد. بعد از مدتی، بعضی از علاقمندان، او را به قم دعوت کردند و آوازه او همه جا پیچید. خدمت مراجع و آیات بزرگ همچون آیت الله العظمی بروجردی رسید و طلّاب در مدرسه فیضیّه مثل پروانه اطراف وجود او را می گرفتند، و اگر کسی از دور این منظره را می دید، تعجب می کرد که این مرد ساده دهاتی با همان لباس محلّی، در میان این جمع طلاّب، چه می گوید. گاهی بعضی از طلّاب چند جمله از آیات مختلف قرآن را از سوره های متعدّد گرفته، با هم تلفیق می کردند و می گفتند: کل کاظم! این آیه در کدام سوره است؟ او خنده ای می کرد و می گفت: ناقلاگری می کنی؟ جمله اوّل در فلان سوره و قبل و بعدش این است، جمله دوم در فلان سوره و قبل و بعد آن چنین است و همچنین جمله های دیگر. از حفظ قرآن مهم تر، این بود که یافتن آیات از روی قرآن، برای او همچون آب خوردن بود، و هر قرآنی را ـ اعمّ از چاپی یا خطیّ ـ به او می دادی و می گفتی: «کل کاظم! فلان آیه را بیاور» مثل استخاره کردن با قرآن که قرآن را باز می کنند، باز می کرد و آیه در یکی از دو صفحه مقابل بود.

مرحوم آیت الله حاج سیّدمحمّدتقی خوانساری(ره) پس از آزمایش ها، به کربلایی کاظم فرمود که قرآن را می توانی معکوساً بخوانی؟ او گفت: آری! و شروع کرد به خواندن سوره بقره، از آخر به اول و آقای خوانساری(ره) فرمودند: بسیار عجیب است، من شصت سال «قل هوالله احد» را که چهار آیه است می خوانم، ولی نمی توانم بدون فکر و تأمل از آخر به اول بخوانم ولی این مرد عامی، سوره بقره را که 286 آیه است، بدون تأمل، مستقیماً و معکوساً از حفظ می خواند.

 آیت الله خزعلی که خود حافظ قرآن و نهج البلاغه و صحیفه سجّادیه می باشند، نیز در ملاقات خود با او، دو آیه را که در کلمات با هم اشتراک داشتند، ضمیمه کرده، پشت سر هم خوانده، محلّ آن را از او می پرسند، (یکی آیه 67 انعام و دیگری آیه 88 سوره ص)، بدین ترتیب: «لکن بنا مستقر و سوف تعلمون و لتعلمن بناء بعد حین». بلافاصله در جواب می گوید: این دو آیه، از دو جای قرآن است: یکی سوره انعام و دیگری از سوره ص. کسی حرف واو را در کاغذی پشت سر هم، به این صورت: «وو» یک واو را به قصد «ولاالظالین» و دیگری را به قصد «زید و عمرو و …» نوشته و به کربلایی کاظم نشان داد. گفت: یکی واو قرآن است و دیگری از غیر قرآن. گفتند: کربلایی کاظم! از کجا تشخیص دادی؟ گفت: «یکی نور داشت و دیگری نداشت».

و امااصل داستان و ماجرا را آن گونه که جناب آقای محمد شریف رازی و دیگران نوشته اند چنین است که، کربلایی محمد کاظم گفت: ماه رمضان بود که از سوی آیت الله حائری(ره) یک مبلّغ مذهبی به روستای ما آمد و ضمن سخنرانی های خویش، درباره نماز، روزه، خمس، زکات و … بحث کرد و گفت: «هر مسلمانی حساب سال نداشته باشد و حقوق مالی خویش را ندهد نماز و روزه اش صحیح نیست».

 من به خانه رفتم و به پدرم گفتم: «شما چرا زکات اموالت را نمی دهی؟» گفت: «پسرجان! این حرف ها را از کجا می گویی؟» گفتم: «این روحانی که از قم آمده می گوید: اگر کسی حقوق مالی خویش، همچون زکات را ندهد مالش حرام است». پدرم گفت: «او برای خودش می گوید». من گفتم: «با این وضع، من دیگر در خانه شما نمی مانم» و به حالت قهر به قم رفتم. پس از مدتی، پدرم کسی را فرستاد و مرا به روستا بازگردانید، و باز هم بحث ما ادامه یافت. من اصرار داشتم او زکات مال خویش را بدهد، او هم می گفت: «این فضولی ها به تو نمی رسد». تا آنکه بار دیگر من خانه پدر را بر سر این موضوع ترک کردم و به تهران رفتم، و آنجا مشغول کار شدم و پدرم باز کسانی را فرستاد و مرا به روستا بردند.

درگیری ما ادامه یافت و با خیرخواهی سالخوردگان روستا، پدرم حاضر شد مقداری زمین و بذر آن را به من واگذار کند تا من به طور مستقل به کار کشاورزی بپردازم و مستقل زندگی کنم. او پذیرفت و یک قطعه زمین بزرگ با هشت بار گندم را به من واگذار کرد. من بی درنگ، نیمی از گندم را به فقرا دادم و نیم دیگرش را کشت کردم و خدای متعال، برکتی داد که در آنجا بی نظیر بود. محصول را برداشتم و به شکرانه لطف خدای متعال با بینوایان نصف کردم و بسیار به فقرا و مستمندان کمک می کردم، و دوست داشتم همیشه یار و مددکار مردمان ضعیف و مستضعف باشم. از این روی ما همواره بیشتر از زکات معمولی در راه خدا انفاق می نمودیم و خداوند هم برکت زیادی به آن می داد. تا آنکه یک روز تابستان که برای خرمن کوبی به مزرعه رفته، و گندم ها را جمع کرده بودم، هرچه منتظر شدم بادی نیامد و آسمان کاملاً راکد بود. بالاخره مجبور شدم به طرف ده برگردم. در بین راه یکی از فقرای ده، به من رسید و گفت: امسال چیزی از محصولت را به ما ندادی؛ آیا ما را فراموش کرده ای؟ گفتم: خیر، خدا نکند که من فقرا را فراموش کنم، ولی هنوز نتوانسته ام محصول را جمع کنم و این را بدان که حقّ تو محفوظ است. او خوشحال شد و به طرف ده رفت، ولی من دلم آرام نگرفت. به مزرعه برگشتم، و مقداری گندم با زحمت زیاد جمع کردم و برای آن مرد فقیر برداشتم، و قدری هم علوفه برای گوسفندانم درو کردم و چند ساعت بعد از ظهر، یعنی حدود عصری بود که گندم ها و علوفه ها را برداشته، به طرف ده به راه افتادم. قبل از آنکه وارد ده بشوم، به باغ امام زاده مشهور به هفتاد و دو تن رسیدم. من روی سکوی در امامزاده برای رفع خستگی نشستم و گندم ها و علوفه ها را کناری گذاشتم و به طرف صحرا نگاه می کردم. دیدم دو نفر جوان که یکی از آنها بسیار با هیبت و خوش قد و قامت بود، با شکوه و عظمت عجیبی به طرف من می آیند. لباس های آنها عربی بود و عمّامه سبزی به سر داشتند. وقتی به من رسیدند، سلام کردم، پاسخ مرا با محبت دادند. همان آقای با شخصیت اسم مرا بردند و گفتند: کربلائی کاظم! بیا با هم برویم فاتحه ای در این امامزاده برای آنها بخوانیم من گفتم: آقا، من قبلاً به زیارت رفته ام و حالا باید برای بردن علوفه به منزل بروم. فرمودند: بسیار خوب این علوفه ها را کنار بگذار و با ما بیا فاتحه ای بخوان. من هم اطاعت کردم.

من فکر کردم که آنان راه امامزاده را بلد نیستند، امّا هنگامی که حرکت کردیم دیدم آنان جلوتر می روند. ابتدا امامزاده شاهزاده حسین را زیارت کردیم. آنان سوره حمد و قل هوالله را خواندند، و من چون سواد نداشتم به همراه آنان می خواندم و صندوق را نیز می بوسیدم، و دور می زدم، ولی آنان چنین نمی کردند و تنها می خواندند. سپس از آنجا بیرون آمدیم تا به امام زاده دیگری که هفتاد و دو تن می گفتند رفتیم. در آنجا دو امام زاده به نام های امام زاده جعفر و امام زاده صالح دفن اند و یک قسمت هم به نام چهل دختران معروف است. باز هم من دور می زدم و قبر را می بوسیدم اما آنان باز هم فاتحه می خواندند. 

همان آقای با عظمت رو به من کردند و فرمودند: «کربلایی کاظم! پس چرا چیزی نمی خوانی؟» گفتم: آقا من ملا ندیده ام، من سواد ندارم.

گفتند:« نگاه کن به آن کتیبه، می توانی بخوانی». نگاه کردم، کتبه ای دیدم که نه پیش از آن دیده بودم و نه بعد از آن دیدم. نگاه کردم، دیدم به خط سفید و پر نوری این آیه شریفه نوشته شده بود:

إنّ ربّکم الله الّذی خلق السّموات و الأرض فی ستّه ایاّم ثمّ استوی علی العرش یغشی اللّیل و النّهار یطلبه حثیثاً و الشّمس و القمر و النّجوم مسخّراتٌ بأمره ألا له الخلق و الأمر تبارک الله ربّ العالمین… إنّ رحمه الله قریبٌ من المحسنین.

 پروردگار شما، خداوندی است که آسمان ها و زمین را در شش روز ( = شش دوران) آفرید، سپس به تدبیر جهان هستی پرداخت، با (پرده تاریک) شب ها روز را می پوشاند، و شب به دنبال روز، به سرعت در حرکت است، و خورشید و ماه و ستارگان را آفرید، که مسخّر فرمان او هستند. آگاه باشید که آفرینش و تدبیر (جهان) از آن او (و به فرمان او) است. پر برکت (و زوال ناپذیر) است خداوندی که پروردگار جهانیان است… رحمت خدا به نیکوکاران نزدیک است.

آیه را خواندم، آنگاه جلوتر آمدند، و دست خویشتن را از پیشانی تا سینه ام کشیدند، و سوره حمد را خواندند و به چهره من فوت کردند و همه قرآن را در سینه من نهادند. من صورتم را برگرداندم که به آنها چیزی بگویم. ناگهان دیدم کسی آنجا نیست، و از آن آقایی که تا همین لحظه دستشان روی سینه من بود خبری نیست، و دیگر از آن نوشته ها هم که روی سقف بود چیزی وجود ندارد. در این موقع دچار ترس و رعب عجیبی شدم، و دیگر نفهمیدم چه شد، یعنی بی هوش روی زمین افتاده بودم. هنگامی به خود آمدم که دیدم شب فرا رسیده است. برخاستم، جریان را فراموش کرده بودم. و در بدنم احساس خستگی عجیبی می نمودم. خودم را سرزنش می کردم که مگر تو کار و زندگی نداری، آخر اینجا چه کار می کنی؟ بالاخره از امام زاده بیرون آمدم و بار علوفه را به دوش گرفتم و به سوی ده حرکت کردم. در بین راه متوجه شدم کلمات عربی زیادی بلد هستم. ناگهان به یاد تشرّفی که روز قبل خدمت آن آقا پیدا کرده بودم افتادم. باز ترس و رعب مرا برداشت. ولی زود خودم را به منزل رساندم. اهل خانه خیلی مرا سرزنش کردند که تا این موقع شب کجا بودی؟ من چیزی نگفتم و علوفه را به گوسفندان دادم و صبح زود آن گندم ها را به در خانه آن مرد مستمند بردم و به او دادم و بدون معطّلی به نزد پیشنماز محل، آقای حاج شیخ صابر عراقی رفتم، و داستان خودم را از اول تا به آخر گفتم. آقای عراقی به من گفت آنچه را می دانی بخوان. من آنها را خواندم. او ساعت ها مرا امتحان کرد. نخست سوره رحمان را پرسید، بعد سوره یس، مریم و سوره های دیگر قرآن را. من از هر کجا پرسید، از حفظ و بدون کوچک ترین لغزش همه را تلاوت کردم. سپس قرآن را بوسیدم. و آقای عراقی به مردمی که آنجا بودند، گفت: مردم کاظم درست می گوید، او مورد لطف قرار گرفته است. مردم بر سر من ریختند و لباس هایم را به عنوان تبرّک بردند، و اگر او مرا در خانه خود و اتاق زن و بچه اش نبرده بود، مردم ده، گوشت بدن مرا نیز به عنوان تبرّک می بردند. آقای صابر عراقی به زحمت مردم را از خانه بیرون کرد و به من گفت: کاظم اگر جان خودت را دوست داری شبانه از این محل برو. در غیر این صورت به عنوان تبرّک به دست مردم آسیب خواهی دید. گفتم: خرمن و گوسفندانم را چه کنم؟ گفت، من دستور می دهم آنها را حفظ و جمع آوری کنند و پولی هم به من داد و شبانه به ملایر آمدم. آنجا نیز مردم قصه مرا برای آقای سیّد اسماعیل علوی بروجردی که از علمای ملایر بود گفتند و ایشان تشریف آوردند و با من ملاقات کردند و با اصرار مرا بردند، جلسه ای تشکیل دادند و قصه مرا برای شخصیت های ملایر نقل کردند. آنها مرا بسیار آزمایش و امتحان نمودند و همه تعجّب می کردند.

آری این بود جریان عجیب و ماجرای استثنایی کربلایی کاظم. علما و آیات بزرگ از حوزه علمیّه قم و نجف و شهرهای دیگر او را امتحان می نمودند. آیت الله العظمی آقای صدر (ره) که یکی از دو وصیّ مرحوم آیت الله العظمی حائری یزدی بودند، پس از آزمایش و امتحان او فرمودند: «نمی دانم در واقع چه عملی مورد قبول درگاه الهی است، زیرا من که سیّد و ذریّه پیامبر(ص) هستم و سال ها درس خوانده و در اوامر الهی هم کوتاهی نکرده و نواهی و مناهی را هم ترک نموده ام، به این فیض نرسیده ام، ولی این پیرمرد بی سواد مورد عنایت واقع شده و حافظ قرآن گردیده است».

 

چگونگی وفات کربلایی کاظم
ایشان20 روز قبل از فوتش در ساروق درباره مسئله فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وی گفت من همین روزها فوت خواهم کرد. وقتی مُردم جنازه‌ام را به قم منتقل کنید و در آنجا به خاک بسپارید. بعد کمی درنگ کرد و گفت خب اگر من اینجا بمیرم شما برای انتقال جنازه‌ام به قم دچار مشکل می‌شوید، من می‌روم قم. پس فردای آن روز به قم رفت و 20روز بعد در آنجا فوت کرد و در قبرستان نو به خاک سپرده شد.

چه خوش است صوت قرآن ز تو دل ربا شنیدن

به رخت نظاره کردن، سـخن خدا شنیدن

اخبار مرتبط