پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

این امانت 16 سال نزد شما می‌ماند بعد از آن او را ازشما می‌گیرم!

نمی دانم حکایت این به یکباره راهی شدنم چیست؟ اما به نیت زیارت خانه شهید راه می‌افتم. می‌روم تا روایت عجیب علی یار را از زبان مادرش بشنوم. مسافت دوراست، ولی به دیدن لبخند مادر شهید می‌ارزد.

مادر شهید است دیگر، سخت از فراق فرزندش صبحت کند، آخر باید جای مادران شهدا بود تا سختی مرور خاطرات فرزندنشان را فهمید. آنهم فرزندی که فقط 16سال بیشترقرار نیست زنده بماند!

درادامه ماحصل گفت وگوبا “بگم جان لطفی عموو” مادرشهید «علی یارخسروی»رامی‌خوانید.

از شهید برایمان بگویید؟

مادر شهید ماجرای  معجزه وار وکم نظیر تولد شهید را اینگونه روایت می کند:خداوند به ما 9فرزندعنایت کرد. 5دختر4پسر. سال 48 در روستای سوزز استان لرستان ازتوابع شهرستان الیگوردز زندگی می‌کردیم. ماه هفتم دوران بارداری ام بود.بعد از اینکه از چاه آب آوردم هنگامی که به خانه برگشتم دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.

40روز در حالت طبیعی نبودم. به گونه ای که8 نفر هرشب بالای سرم آماده و قرآن می خوانند، به گمان شان در حالت احتضاربودم(جان به سر شدن). قدرت حرف زدن نداشتم، فقط صداهارا متوجه می‌شدم که برخی ازاقوام مدام با حالت عصبی به حاج آقا می‌گفتند:”بچه را باید سقط کند تا اتفاقی نیفتد”.

شب تولد حضرت محمد(ص) بود. خانمی را خواب دیدم که اسمش فاطمه است، با لباس سفید و نورانی به من نزدیک شد. ولی من هرچه می‌خواستم به او نزدیک شوم اجازه نداشتم  گفت: “بلند شو حالت خوب شده است”. پارچه سفیدی به من داد و گفت:پارچه را پهن کن و این امانت تا16سال دیگر پیش شما می‌ماند و من بعد ازآن این امانت را ازشما میگیرم.من که ازماجرا هیچ خبری نداشتم به او گفتم: این پارچه را چطور نگه دارم که تا16سال دیگرکه سالم بماند.

 گفت:پارچه را بلند کن بعد ازاینکه پارچه را بلند کردم نوزادی در بغلم بودو گفت:بلندش کن. گریه کردم همه را صدا کردم پدر شهید گفت: چه اتفاقی افتاده؟ به یک باره اسمش برزبانم جاری شد گفتم:”علی یار”را ببنید. مات و مبهوت شده بودیم…من اصلا متوجه نشدم علی یار چگونه به دنیا آمد…

زمانی که علی یار به دنیا آمد چشم ودهان نداشت یکی از اقوام که پیرغلام معنوی بود گفت: من تمام هزینه را پرداخت می‌کنم ولی اجازه دهید من این بچه را برای درمان باخود به تهران ببرم. من اصلا قبول نکردم.

نفس حقی داشت، گفت: امشب شب تولد حضرت محمد(ص) است. صلواتی فرستاد و به اندازه بند انگشتش از آب دهانش به چشم ودهان علی یار زد.علی یار زبانش را درآوردو چشم هایش راباز کرد!

از فعالیت شهید برایمان بگوید؟

مادر شهید می‌گوید:علی یار ازکودکی عاشق تلاوت قرآن بود. از دوران بچگی فعالیت‌های بسیجی‌اش راهمانند دیگر جوانان انجام می‌داد، به طور مستمربه مسجد می‌رفت و فعالیت فرهنگی انجام می‌داد در مراسمات مختلف  شرکت و جلسات فرهنگی قرآن را برگزار می‌کرد.در همان سن کم باغیرت وازتعصب دینی برخوردبود.

 علی یار کم به خانه می‌آمد مدام درمسجد لب خندق بود. یک شب که به دنبالش مسجد رفته بودم خودش را ازمن پنهان می‌کردوقتی دلیلش را از دوستانش پرسیدم به من گفتند: درگشت زنی‌هایی که داشته ایم گلنگدن اسلحه دست علی یار را گرفته است به همین خاطر می‌ترسد با شما روبرو شود.

از ماجرای رفتن به جبهه برایمان تعریف کنید؟

مادر می‌گوید:علیار بخاطر سن کمی که داشت به او اجازه نمی‌دادند  به جبهه برود. زمانی که با بچه های مسجد لب خندق به اهوازمی‌رود تا اعزامش کنند شهید جمشید صفویان دست وپایش را می‌بندد یه کتک خوبی هم به او می‌زند که برگردد.هنگامی که به دزفول برمی گردد شناسنامه اش را 2 سال دستکاری می‌کند که اجازه حضور در جبهه را داشته باشد.

ازنحوه شهادت  شهید بگوید؟

مادر اشکهایش جان کلامش میشود، می‌گوید: چند روزی علی یار را نبود. زمانی که به مسجد رفتم گفتم: “علی یارپیش شماست” گفتند: علیار جبهه است.20روزی در منطقه بود.

بعداز اینکه20روز درپادگان کرخه بود به مرخصی آمد، متوجه شد چشم پدرش نیاز به عمل جراحی دارد،به ما گفت: به اندیمشک می‌روم وبرای شمت نوبت می گیرم، فردا صبح شما بیایید. زمانی که رسیدیم جمعیت30نفری  گرد آتش  از شدت سرما جمع شده بودند، به آنها گفتم آخرین نفر کدام‌تان است؟ یک نفر برگشت گفت:آن جوان پاسدار برای این جمعیت آتش روشن کرده که مردم سردشان نشود اسامی را هم خودش نوشته به دیوار زده است.

 نگاهی کردم آن جوان سربازعلی یاراست. با اینکه علی یار اولین نفر بود اما اسم خودش را آخرین نفر نوشته است. رو کرد به جمعیت گفت: من 2ساعت بیشتر مرخصی ندارم اگر اجازه بدهید پدرم را برای بستری  به بیمارستان ببرم، همه قبول کردند. بعد از عمل جراحی  پدرش در همان حالت بیهوشی  او را بوسید و رفت.

 من هم تاکسی گرفتم دنبال او به پادگان رفتم، او گفت: مادراین همه جوان را ببین! من ناخن کوچک این ها نیستم.این ها به جبهه می روند.

رو کردم به او گفتم: اگرعراقی‌ها تو را اسیر کنند ایران را مورد تمسخر قرار می‌دهند، که  سربازان‌شان اینقدر کم سن و سال هستند.

 قرآن را ازجیب‌اش درآورد که مرا قسم بدهد،آن ازدست اش گرفتم.و خطاب به قرآن گفتم: علی یارم را به تو می‌سپارم فقط اسیر نشود خداحافظی کردیم و به  بیمارستان برگشتم.

 پدرش گفت کجا رفته بودی؟ گفتم: پادگان بدرقعه علی یار، گفت: خوابت را به یاد داری؟گفتم: کدام خواب؟ گفت خواب دوران بارداریت را یادت  می آید آن زن به تو گفته بود«16سالگی امانتم را پس میگیرم»پدرعلی یارگفت: تا16سالگی علی یار فقط21روز باقی مانده استو درست در16سالگی در «سال 1364/11/22در فاو عملیات والفجر8گردان بلال»به شهادت رسید.

از اهمیتی که شهید برای فرایض دینی قائل بود برایمان تعریف کنید؟


مادر می‌گوید: پدر شهید خود بسیار اهل قرآن بود اما علی یار گوی سبقت را از وی ربوده بود.در دل یک شب بارانی بود که صدای ناله و گریه ای در خانه پیچید. پدر علی یار نگران شدکه در این نصف شب این صدا ازکجااست. تمام خانه را گشت.(نیمی از شاخه های درخت کنار همسایه  در پشت بام ما بودعلییار برای اینکه کسی متوجه او نشود برای عبادت به پشت بام خانه می رفت و زیر شاخه های  برگ درخت کنار نماز میخواند ) پدرش گفت: صدا از پشت بام است. صدا زد: توکه هستی؟ اوگفت: منم بابا علی یار. پدرش زمانی که با این صحنه مواجه شد بسیار گریه کرد وگفت: علی یاربا این سن کوچک‌اش چگونه العفو می‌گوید.

از خصوصیات اخلاقی شهید برایمان بگویید؟

مادر تعریف می‌کند:شهید محمد حسین کلاغ زاده قبل از رفتن به  جبهه به او شیشه عطری می‌دهد، می‌گوید: زمانی که شهید شدم صورتم را با این عطر آغشته کن. هنگامیکه ازخبر شهادت شهید کلاغ زاده باخبرشد، بسیار اندوهناک شد. گفت: مادر برویم باید به غسال خانه برویم باید عهدم را وفا کنم.با اصرار و سماجت خودش را به پیکر شهید کلاغ زاده رساند. زمانی که عطر را به صورت شهید می‌زند به نقل ازتمام کسانی که آنجا بوده اندگفته اند:لبخندی برصورت محمد حسین نقش می‌بندد.

علیارهمیشه میگفت: چه لزومی دارد چند نوع غذا برروی سفرباشد؟ سفرهای اهل البیت ما مگرچند غذا داشت!بسیار کم توقع بود.

تا به حال به خوابتان آمده است؟

مادر شهید می‌گوید:یکبارخواب علیار را دیدم. من را در تمام خیابان های اصلی دزفول که مملو ازبسیج و پاسدار بود دور داد گفت مادرنگاه کردید؟گفتم: بله، گفت: این سربازان همه مادردارند من کوچیک همه این سربازان هستم. گفت: مادر خداحافظ مابه کربلا می رویم…

با دلتنگی تان چیکار می کنید؟

مادر شهید با هق هق گریه و بغضی که امانش نمی‌داد گفت:من هم مادرم…، دلتنگ علی یار که می شوم با نگاه به تصاویر شهدا که از تلویزیون پخش می‌شود آرام می‌گیرم…

ازاداره بنیاد شهید امور ایثارگران راضی هستید؟

مادر شهید با دلی پر از درد از مسولین مربوطه می‌گوید: از مسئولین چه بگویم؟ خیلی بی مروتی است بنیاد هیچ وقت اصلا به ما سر نمیزند…. پسر بزرگ من اله یارجانباز8سال دفاع مقدس است اثار تبعات جنگ در بدن او نمایان است. اما چون پرونده ای در زمان جنگ ثبت نکرده است، جز جانبازان محسوب نمیشوداین عدالت است؟ هیچ کمک مالی در تهیه داروها درمانش به او نمی شود. آیا این مسلمانی است؟

مصاحبه: فاطمه دقاق نژاد

باتشکر از همکاری آقای اسکندری.

اخبار مرتبط