پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

تاوان

دستان دخترک، آنقدر سرد و بی روح شدن که دیگه دستبندی که به دستاش زدن رو حس نمی کنن. پاهاش قدرت راه رفتن ندارن، سست و بی رمق، بی اختیار. همراه با زنی دیگر که دستبند به دستاش زده، راهرو سرد و کم نور زندان رو بی اراده و کشان کشان طی می کنند و به دری طوسی رنگ وقدیمی می رسند. زن همراه دخترک چند ضربه آروم با انگشتاش به در به معنای اجازه ورود می زنه وپس از لحظه ای انتظار، یک نفر در رو باز می کنه. دخترک با کشیده شدن دستبند رو دستاش وارد اتاق میشه. یه میز قهوه ای رنگ وبه نسبت کهنه منتهی الیه سمت راست اتاق خودنمایی می کنه. مردی میانه سال با موهای کم پشت جوگندمی، پشت میز نشسته ودخترک وزن همراه رو به صندلیهای آبی رنگ روبروی میز، با اشاره دست برای نشستن، هدایت می کنه. چین های روی پیشانی مرد خبر از زندگی پر فراز و نشیب مرد می دهد وغمی که در چشمانش سوسو می زند نشان از افسوس او بر اجرای حکمی است که می بایستی به میل یا به اجبار در این نیمه شب از آخرین روز مردادماه اجرا کند.

حکم اعدام دخترک….

حجم بالای سکوت اتاق را پر کرده است، پر از دلهره، پر از اضطراب. خبری از بخشش نیست، اجرای حکم قطعی است…

صدای تیک تیک ساعت مثل پتکی مدام بر سر دخترک کوبیده می شود. دخترک با حالتی گنگ و وحشت زده بر روی صندلی سرد و یخ زده اتاق نشسته است. لبان دخترک بی اختیار به حرکت افتاده است. نمی تواند جلوی لرزش دندانهایش که به سرعت بر روی هم می خورند را بگیرد. نگاهش به یک سو خیره شده و صدای مرد که مشغول خواندن حکم اعدام است را نمی شنود، می شنود، نمی شنود… چشمانش دودو می زنند، سرش سنگین شده است. نگاهش را به دستبند سفید روی دستش می دوزد. به چه گناهی مجازات می شود؟ تاوان چه کاری را باید بدهد؟…

فقط 19 بهار از عمرش گذشته است. خاطرات این نوزده سال به سرعت هرچه تمامتر مقابلش رژه می روند و او فقط نظاره گر آنهاست…

دخترک و پدر ومادری که همیشه، شب و روز، با هم درحال جنگ و نزاع، داد و فریاد، ادعاهای حق به جانب ، بدون دیدن دخترک، خواسته هایش، بدون محبتی دلخواه، بدون آغوشی مادرانه، نوازشی پدرانه….

تمام تصاویر مدام در جلوی چشمان دخترک رژه می روند… تا به یاد داشته، بعد از دعوای پدر و مادر، پناهگاه دخترک، خانه دوست صمیمی پدر که از کودکی او را عمو صدا می زند، بوده است.

عمو بیشتر ساعات روز را در رستوران کوچکش می گذراند، مردی میانه سال، لاغراندام، با موهایی پر از سیاه وکمی سفید، با پیشانی کشیده، بینی پهن، لبانی باریک، ریش همیشه تراشیده و بوی ادکلنی که هرجا وهر مکانی که آن را حس می کردی، چهره ی عمو برایت مجسم می شد. زنش سالها پیش او را رها کرده و به خارج از کشور رفته و او اکثر اوقات را به تنهایی سپری می کرد. دوستان اندکی داشت و همیشه همراز و همدل دخترک، از کودکی تا به حال.

عمو هرازگاهی در خانه دخترک، دخترک گاه وبیگاه در خانه عمو…

گذر زمان، بزرگ شدن دخترک و بی اختیار پرکردن جای خالی زن برای عمو… دلبستگی عمو به دخترک، عاشق شدن عمو.

و شب ماجرا……

بعد از دعوای همیشگی پدر ومادر دخترک، او به پناهگاه خود یعنی خانه عمو می رود. بعد از دیدن عمو، حرفهای عمو، محبت های عمو، نوازش عمو، آرامش برقرار می شود.

عمو در آشپزخانه مشغول درست کردن شام، دخترک درحال کمک کردن به عمو….

عمو در کنار دخترک شادمان است، لذت می برد، ضربان قلبش مدام در حال بالا رفتن است، احساس گرمای لذت بخشی در وجودش شعله ور می شود. به دخترک خیره می شود. نگاه دخترک را دنبال می کند. دخترک به بطری شراب قرمز رنگی که روی اپن آشپزخانه خودنمایی می کند، خیره شده. به یاد میگساری های هر شب پدر، مستی پدر، از خود بی خود شدن پدر…. دل دخترک می خواهد، دلش مستی می خواهد، دلش از خود بی خود شدن می خواهد… با نگاهی ملتمسانه از عمو اجازه می گیرد و عمو با اخمی مانع نوشیدن دخترک میگردد. عمو در دلش غوغایی برپاست، هیجانی غیر قابل وصف، بند بند وجودش مشتاقانه و ملتمسانه دخترک را می طلبد. با کمی اصرار کودکانه دخترک، عمو به خواهشش دل می سپرد، جشن و شادمانی، رقص و پایکوبی، مستی و از خود بی خود شدن….

پلک هایش سنگین شده، به سختی آنها را باز می کند، نور آفتاب از لابلای پنجره کنار تخت، او را آزار می دهد. چشمانش را می بندد و دوباره باز می کند. نای بلند شدن ندارد. مثل این است که کوه جابجا کرده، بدنش خسته و کوفته شده. خود را در اتاق خواب عمو، تنها می بیند. لباسهای عمو گوشه اتاق، به هم ریخته روی هم افتاده، دردی ناآشنا در بدنش احساس می کند. سعی می کند خاطرات دیشب را در ذهن خسته خود مرور کند. تصاویری گنک و مبهم. چیز زیادی به خاطر نمی آورد… مستی دیشب… از خود بی خود شدن… هم آغوشی ناخواسته … هم بستر شدن…

… و شب بعد از ماجرا…

دخترک خشکش زده، توان هیچ حرکتی ندارد، گویی تمام عضلاتش قفل شده اند… میخکوب شده… نگاهش فقط به دستان خونی و چاقویی است که میان دستانش به لرزه، به تماشا ایستاده…

عمو کف اتاق خانه، بی هیچ حرکتی افتاده… لباسهایش غرق خون است…

صدای مرد میانه سال دخترک را به خود می آورد. دوباره دستبند بر دست، خود را در اتاق سرد و پر از خالی می بیند.

– آخرین خواسته ات را بگو، هرچه باشد…

دخترک مات و مبهوت به لبان مرد خیره مانده… صدایی خفیف از گلویش خارج می شود. می خواهم برای آخرین بار، فقط پدر ومادرم را ببینم…

پدر ومادر دخترک وارد اتاق می شوند، آنها نیز دیگر باورشان شده که اجرای حکم قطعی است…

مادر، دخترک را سخت در آغوش می گیرد و او را غرق بوسه می کند، نمی داند با چه کلماتی او را آرام کند. دخترک، سرد و وحشت زده، فقط به چشمان مادر زل زده و آرام صورت کوچک خود را کنار صورت اشکبار مادر نزدیک می کند تا برای آخرین بار جزئیات صورت مادر را در ذهن خویش بسپرد…

– مامان….. تو رو خدا منو از اینجا ببر…. مامان…. من خیلی می ترسم…. میگن طناب دار رو که به گردن آدم میندازن، آدم قبل از کشین چارپایه… مامان، طناب خیلی درد داره؟؟؟…. تو رو خدا نذار منو ببرن….

در گوشه دیگر اتاق، پدر قوت بلند شدن و ایستادن ندارد. بر روی دو زانوی خود افتاده و شانه های پهنش، از تکان خوردن نمی ایستند… گریه امانش را بریده… اشکهایش، صورت چاقش را خیس خیس کرده… فقط خیره به دخترک، به بازی روزگار می اندیشد… دخترش تاوان چه کاری را می دهد؟؟؟

پدر بی اختیار با دیدن دخترک، به یاد خاطرات خویش می افتد. روزگار جوانی، دل در گرو عشق دختری سپرده، اصرار دختر به ازدواج، و بی رغبتی پسر به تشکیل خانواده، گذر زمان….. بارداری ناخواسته دختر و اضطراب و وحشت پسر به بهای این رویداد… اصرار پسر برای سقط جنین و خواهش دختر برای حفظ بچه، حفظ آبرو… به اصرار پسر، بچه را سقط می کنند و پس از مدتی رابطه خود را با همدیگر قطع می کنند و از پس این ماجرا و در گذر زمان، دختر دیگر نعمت مادر شدن را از دست می دهد….

و حال پس از گذر سال ها، پدر دل شکسته و گریان در مقابل دخترک زانو زده و کاری از دستش برنمی آید…

زن عموی قصه ما که پس از سال ها از خارج از کشور برگشته و شاهد این قتل بوده، خواستار قصاص دخترک می باشد. زنی که در گذشته های دور، با پدر دخترک رابطه داشته و از نعمت مادر شدن محروم گشته….

دخترک با چشمانی گریان فقط به پدر خیره مانده….

دخترک تاوان کدامین گناه خویش را می دهد؟؟؟

تاوان عمل خویش یا عمل پدر؟؟؟

( برداشتی آزاد از فیلم ” من مادر هستم” ساخته فریدون جیرانی )

…. این روزها از شبکه سوم سیما، دقایقی بعد از افطار، سریالی بر روی آنتن می رود به نام ” مادرانه “.

اردلان تمجید، پدری است که سال ها پیش نامزدی خود را با مریم زمان به هم می زند، آبروی خانواده ای را می برد، دل مادر خود را می شکند و به خاطر پول پدر رعنا، با او ازدواج می کند. بعد از سال ها، رعنا به واسطه ندیدن هیچ مهر و محبتی از شوهر، حتی پس از داشتن دو فرزند، از اردلان جدا می شودو به خارج از کشور می رود. رها، تنها دختر اردلان، کمبود مهر و محبت و عاطفه خانواده را در کوچه و خیابان گدایی می کند و با فرزاد آشنا می شود. به بهانه این دوستی ها و خوش گذرانی ها کم کم به اعتیاد رو می آورد….

والقصه….

حال افسار زندگی از دست اردلان خارج شده…

دختری معتاد و بی پروا که سودای رفتن به خارج از کشور در سر دارد، زنی دلشکسته از گذشته، فساد اقتصادی، خانواده ای رها و گسسته….

رها، دخترک اردلان، تاوان کدامین گناه خویش را می دهد؟؟؟

تاوان عمل خویش یا عمل پدر؟؟؟

13

اخبار مرتبط