پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

خاطرات صراط1 (قسمت اول)

نمیخوام قبل از نوشتن مطالب زیاد وقتتون رو بگیرم فقط اینو بگم که بعد از خدا از همه کسایی که در برگزاری این دوره تلاش کردند تشکر میکنم  و دوست دارم اگه تو نوشته هام درمورد شخصی حرفی زده میشه کسی از دستم ناراحت نشه چون اینا فقط خاطرات من و از دید گاه منه  و شاید کس دیگه اینجور برداشت نمی کرد . باز هم متشکرم

ساعت : 20 : 6 صبح روز یکشنبه  12 / 6 / 91 روز دوم دوره است.

قراره کلاس استاد بیگدلی ساعت 8 صبح شروع بشه ، گفتم خوبه تو این چند ساعتی که وقت دارم یه مروری روی اتفاقات و کارهای دو روز قبل دوره بندازم .

نمیدونم اسمش رو چی میزارن! میشه بهش گفت خاطره یا شایدم گزارشی از دوره از یک زاویه و نگاه دیگه.

هالا هرچی اسمش باشه مهم نیست ، بهتره شروع به نوشتن کنم چون آقا محمود بوستانی می خواد بخوابه زیاد نمیشه مزاحم بشم .

بسم ا… الرحمن الرحیم

قرار بود تا ساعت 13 روز جمعه 10 / 6 / 91 درمسجد ثارا… جمع بشیم تا مقدمات و نکات سفر به اعضاء شرکت کننده در دوره توضیح داده بشه.

من حدوداً ساعت 13:45 بود که به مسجد رسیدم ( البته تو راه رسیدن به مسجد یک برنامه ای برام پیش اومد که باعث شد دیر برسم که دیگه ازشون میگذرم) وقتی به مسجد رسیدم حاج آقای زرنژاد که من فامیل ایشون روبعداً در قطار متوجه شدم ، داشت سلام حضرت مهدی(عج)  رامی خواند.

به قول معروف من به ته دیگش هم نرسیدم و نماز تموم شده بود.

آقای بوستانی ( یکی از هم کلاسی های قدیمی من در دوران راهنمایی ، که چند سالی بود ندیده بودمش ) میکروفن رو گرفته بود وداشت حاظرین در مسجد رو دعوت به نشستن میکرد. بعد از تلاشهای بسیار زیاد آقای بوستانی موفق شد بچه هارو بنشوند . آقای بیاتی توضیحاتی در مورد سفر و برنامه ها به صورت خیلی  جزئی داد البته بیشتر حرفاشون درمورد بلیط قطار بود. نمیدونم چی تو این بلیط ها بود که اینقدر زیر و بالاشون میکردن.

ایشان ( آقای بیاتی ) به عنوان مسئول دوره بودند . ( بعداً متوجه شدم که آقای بیاتی برادر بزرگتری هم دارد که دانشجوی دانشگاه امام صادق است و…) .

فکر کنم اسم کوچیک مسئول دوره محمد باشه که به گفته دوستان متولد سال 70 است. ( نوشتم 70 که بعضی ها بدونن مدیریت سن و سال نمی شناسه ) * مدیر باید مدیریت داشته باشه نه سن زیاد اگه به سن باشه که …

دیگه بهتره این جزئیات رو خلاصه کنم .

بعد از توضیحات آقا محمد (بیاتی) قرار شد که بلیط های هرکوپه رو تحویل یکی از بچه های همون کوپه بدهند تا موقع چک کردن بلیط ها دچار مشکل نشیم و قرار شد تا بعد از چک کردن بلیط ها هرکس هرجا دوست دارد       (در کوپه بچه های دیگه) جابجا بشود- ضمناً یک نفر ( آقای احسان قیلاوی که بعد فامیل ایشون رویاد گرفتم ) مشخص شده بود که مسئول ساماندهی و هماهنگی این کارها بود ، بنده خدا بلند شده بود مقدار زیادی فرم و لیست آماده کرده بود برای ثبت بلیط ها و آمار گرفتن بچه ها و کوپه ها و… ولی با توجه به تجربه ای که قبلاً از این کارها داشتم احتمال میدادم که نمی شود به این شکل و با این فرم ها و لیست ها برنامه رو پیش برد.

اولین جایی که بین حرف (برنامه ریزی تعیین شده) تا عمل اختلاف ایجاد شد همین نحوه پخش بلیط ها بین اعضاء شرکت کننده بود .

آقا احسان با کمک آقا محمود اسامی مسئول هرکوپه و بچه ها رو اعلام میکرد تا بیان بلیط ها رو تحویل بگیرن.

بعد از پخش یک مقدار از بلیط ها تعدادی از بلیط ها مانده بود که اسامی تکراری داشتند و هنوز تعدای از بچه ها از جمله خودم بلیط نگرفته بودند.

اعلام شد که هرکس بلیط نگرفته یک کارت شناسایی بدهد و بلیط تحویل بگیرد که این هم به شکل عملی نشد. بلیط دادن ولی کارت شناسایی هم نگرفتن مثل خود من .

درهر صورت همه بلیط گرفتیم و آماده شدیم که اتوبوس ها برسند وحرکت کنیم سمت راه آهن و… .

از دوستانی که اومده بودند برای بدرقه خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدم.

جلوی راه آهن اندیمشک که رسیدیم تقریبا ساعت 15 شده بود ، بعد از چند دقیقه که بیرون راه آهن بودیم آقا احسان  وچند تا از مسئولین دیگه اومدن و تمام بلیط هارو از ما گرفتن و رفتیم داخل راه آهن ، بچه ها یک عالمه فرم های عجیب غریب پر کرده بودند که در کوپه ها جابجا بشن واسمهای خود را در گروه های ششش نفری نوشته بودند البته بعضی ها دوبار وشایدم بیشتر اسمشون تو فرم های مختلف دیده میشد.

رفتیم دم در ورودی برای کنترل بلیط وبعد همه باهم وارد راه آهن شدیم ، انگار مردم آدم ندیده بودند آخه بعضی ها ناجور نگاه میکردند.

بعد از چند دقیقه قطار وارد راه آهن شد تا مسافران سوار بشند ، اینجا بود که دوباره مسئولین به یک تصمیم گیری مهم رسیدند و مشغول تقسیم بلیط ها بین بچه ها شدند اینبار به هرکی یک بلیط میدادند بدون توجه به اسم ولیست درخواست کوپه وگروه ها خلاصه هر جور بود همه به صورت تمام هُلُک سوار شدیم و هرکس با هر بلیطی که داشت هرجا که دوست داشت می نشست.

آقا احسان  بایک کیف دستی که همیشه همراهش بود و بیشتر شبیه به مهندس ها شده بود.

البته مهندس … بنده خدا هی بدو بدو دنبال بچه ها بود و از این کوپه به اون کوپه می رفت و با فرم های ناتمومی که داشت وخدا میدونه هی از کجا فرم میو ورد که هی که مینوشتن تموم نمیشدن ، داشت سر شماری میکرد که خوشبختانه یا متأ سفانه تا زمانی که رسیدیم به تهران هیچ امار دقیقی از بچه ها نتونست بگیره . وقتی تو آمار کم میومد میرفت دنبال مردم عادی تو قطار اوناروهم سرشماری میکرد روخودمون که آمارش کم نیان .

به هر حال سوای از کل اتفاقات درون قطار که از گفتن اونا میگزرم (مثل پول بلیط ها و… ) خوشبختانه هر جوری بود تقریباً ساعت 30 : 6 بود که رسیدیم تهران اخه قطار هم تأخیر داشت چون ریل شکسته شده بود.

وقتی رسیدیم به تهران دو اتوبوس اومد تا مارو به اردوگاه صاحب الزمان که در شهرک شهید محلاتی بود ببره .

تو راه یکی از اتوبوس ها تسمه پروانش پاره شد و ماشین جوش اُورد که باعث شد تا درست شدن ماشین زمان زیادی از برنامه چیده شده عقب بیفتیم ، بعد از درست شدن ماشین حدوداً ساعت 30 : 8 بود که رسیدیم به محل اسکان ، خوشبختانه به دلیل برگزاری اجلاس سران یک مقدار خیابون ها خلوت بود .

 راستی یادم نره اینم بگم که در مسیر که در قطار بودیم باز هم آقا احسان  با اون فرم های پایان ناپذیرش اومد وفرم های به بچه ها داد تا اسامی خودشون رو برای اسکان ، در گروه های پنج نفره یادداشت کنن.

دوباره بیام دم محل اسکان – این ماشین ها بیچاره ها فقط سرابالایی میرفتن نمیدونم قرار بود کجا ببرنمون تا الان اینقدر من با ماشین بالا نرفته بودم اونم چه بالایی هرتیکش بازرس وگیت بازرسی داشت معلوم نبود کجا دارن میبرنمون . به یکی از بچه ها گفتم اینا اینجور که میبرنمون فکر کنم برگشت توش نباشه .

زمانی که رسیدیم دم در اردوگاه همه دهن ها به انداز کَت رحمان باز . مونده بودیم انجا کجاست ، یعنی قسمتی از زمینه ، شایدم قطعه ای از بهشته و یا ممکنه که همون اتوپیای سپاه باشه هرچی بود شبیه به محل اسکانی که تو ذهنم تصور میکرد نبود.

خلاصه کنم بعد از چند دقیقه که بچه ها همراه با شکم گرسنه از بهت اردوگاه خارج شدند مسئول تقسیم بندی که باز هم کسی نبود جز آقا احسان  شروع به خواندن اسامی گروه ها کرد و آقای بیاتی  محل اسکان انها رو تحویلشون میداد .

همه اسم ها خوانده شد ، مونده بودیم من و محمود . محمود مسئول پشتیبانی (خرید اقلام و… ) بود.

دو سوییت اون بالای اردوگاه مونده بود که خالی بودن که ما دونفر رفتیم داخل یکی از اونا که شمارش 25 بود.

واقعاً خیلی بسیار زیاد ، پشت به آفتاب درب سوییت روبه جنگل باز میشد ، درختان گلابی و زال زالک جلوی اتاق مثل بهشتی که تعریفش رو میدن با این تفوت که علاوه بر میوه های گفته شده بهشتی اینجا زال زالک هم جزء میوه های بهشتی بود .

کافی بود دستت رو دراز میکردی سمتش گلابی تو دستت بود . چه کنیم که اینبار هم شانس ما میوه بهشتی باز هم حکم میوه ممنوعه بهشت رو داشت و نمیشد که ازشون بخوریم .

سعی میکنم خلاصه کنم و بیشتر اتفاقات مهم رو بنویسم.

بعد از چند دقیقه استراحت محمود گفت بیابریم شهر مقداری وسیله و اقلام خوراکی که توسط آقا محمد (بیاتی) و… لیست شده بود بخریم.

با اینکه دل کند از اینجا برام سخت بود ولی چِکُنم رفتیم .

یک مقدار از وسایل روخریدیم و برای خرید بقیه باید می رفتیم فروشگاه اتکاء   که … . پایان

چشمتون روز بد نبینه چه خریدی !

با اینکه برای خیلی از اردوهای حتی با تعداد جمعیت بیشتر از این اقلام تهیه کرده بودم ولی تا الان همچین بلای سرم نیومده بود.

رفتیم داخل فروشگاه ، بزرگترین چرخ دستی فروشگاه روبرداشتیم ،(چه بد بختی بید که کسی یَم زِر نظر نَمییوُردِم)

مشغول گشتن تو فروشگاه شدیم ، نمیدونستیم چجور این اقلام روباید بخریم مثلاً نوشته بودن 30 کیلو گلاب – 45 کیلو آب لیمو – 30 کیلو شکر – 4 جعبه کیک صد عددی و… انگار میخایم بریم خراطون که همه این چیزا رو راحت بخریم . واقعاض نمیدونم این تدارکات این آمار رو از کجا در آورده بود .

همه به همین شکل بودن.

مونده بودیم توش که اینا رو چجور از فرو شگاه برداریم و بیاریم بیرون . مردم همه یکی یا نهایتاً دو سه قلم جنس بر میداشتن .

بسم ا…

رفتیم سراغ قلم اول گلاب : بعد گشتن زیاد دنبال گلاب پیداشون کردیم ، از داخل ویترین تمام بشکه های گلاب رو گذاشتیم داخل چرخ دستی که همش شد 5 بشکه 1 لیتری ودیگه هم نداشت وهنوز 25 کیلوش مونده بود .

قرار بود برای اینکه سریع وسایل روپیداکنیم ، محمود بره دنبا اقلام و منم چرخ رو ببرم تا محمود بگرده وقتی یک قلم رو پیدا کرد خبرم کنه برم تا بار کنیم آخه کشوندن چرخ دستی با این وضع تو فروشگاه یکم زیادی ناجور بود.

تواین فاصله که محمود داشت دنبال اقلام میگشت یه خانم اومد ، گفت ببخشید آقا این گلاب ها کیفیتش خوبه که بردید واقعاً نمیدونستم چی بگم با اینکه  سخن امام علی (ع)یادم بود که فرمایش کردند که (گفتن نمیدانم) نصف دانش است . ولی تو اون لحظه شدید مونده بودم توش از یک طرف تو فارسی حرف زدنش ازطرفی هم اینکه چی بگم که خدا خوشش بیاد.

اینجور که اومد ازم سوال کرد یک لحظه با خودم گفتن شاید این همه وسیله رودیده پس حتماً دور بین مخفیه تو این تهران هیچی بعید نیست مثل تبلیغ رب گوجه … . چند لحظه گذشت دیدم نه داره جدی میگه خلاصه یه جور جمعش کردم . بماند که چجور !

محمود رو گفتم بیا از اقلام از هر کدوم به اندازه نیاز چند روز بگیریم بعداً اگه کم بود میایم میگیریم.

رفتیم 4 پاکت 5/2 کیلویی شکر و قند گذاشتیم توچرخ . محمود رفته بود دنبال کیک  بگرده که نمیدونم ازکجا یه خانم سروکلش پیدا شد ، تواین فکر بودم که با تعجب زیاد پرسید ببخشید آقا مگه قند و شکر میخواد گرون بشه ، با خودم گفتم ( ایهَ دِگه کجا دِلُم وَنُم ) این چیکار کنم ، دیگه واقعاً نمیدونستم باید چی بگم ، شکر خدا اینم هجور بود ردش کردم.

به محمود گفتم آبرومون بِدَرَک فقط زود بیا بریم تا به جرم تشویش افکار عمومی نگرفتنمون.

منم که رحم نمیکردم هی می ریختم تو این چرخ بد بخت ،دیگه جای خالی توچرخ نموند که پر بشه از پایین تا بالاش پر شده بود جوری که دو نفری می کشیدیمش. هرجور بود خودمون رو رسوندیم قسمتی که باید وسایل رو در بیاریم بزاریم رو میز تا بارکُد و قیمتش رو بزنن تو کامپیوتر.

توصف که ایستاده بودیم کسی نبود که نگاهمون نکرده باشه.

اینجور که نگاه میکردند به محمود گفتم الان با خودشون میگن که اینا با این لباس ها وریشی که دارن حتماً مال جایی هستن ومیدونن که انگار میخاد قحتی بیاد.

مسئول صندوق وقتی این همه جنس رو یکجا دید  یک لحظه دهنش باز موند  ، آخه تا الان بیشتر از 4 یا 5 دونه کیک  یا  1 شیه آبلیمو یا گلاب نفروخته بود.

موقع حساب باید کسی بود وصف رو پشت سرمون میدید که شده بود شبیه صف دریافت یارانه ها توروز اول  . یک نفر پشت سرمون بود که بنده خدا فقط یک بسته چای خریده بود .

وسایل رو اوردیم بیرون گذاشتیم داخل تاکسی  رفتیم سمت پاساژ لاله تا محمود کپی بگیره اونم نه 10 یا 20 برگه ،رفته بود 1000 برگه کپی بگیره . راننده تاکسی داشت خوابش میگرفت ، حدود 5/1 ساعت بود که منتظرش بودیم تا اومد و خدا رو شکر دیگه رفیم سمت اردوگاه.

بعد از نماز ظهر که به امامت حاج آقای زر نژاد برگزار شد ، آقای بیاتی یک جلسه معارفه گرفت که هرکی …

آقای بیاتی یک جلسه معارفه گرفت که هرکی خودش رو معرفی میکرد.

مسئولین اردو هم خودشون رو معرفی کردن :

مثلاً پشتیبانی : محمود بوستانی        فرهنگی : امین خلیلی فرد        هماهنگی اردوگاه : سید صفویان و…

ناهار هم برنج وخورشت قیمه دادند البته همراه با نوشابه ک و ک ا ک و ل ا

درمورد کلاس های این روز حرفی ندارم ولی خیلی از کلاس ها سر موقع برگزار نمی شد.

یک چیز جالب که در کلاس ها بود امونم این بود که هنگام سخنرانی برای سخنران همراه یک لیوان آب کیک هم می آوردند و بعضی وقتها شربت و کیک می آوردند انگار قراره ازشون پذیرایی کنن.

حاج آقایی که همراهمون اومده بود (حاج آقای زرنژاد) خانوادش هم همراهش بود.

ایشون به قول امروزی ها آدم خیلی با حال و لارجی بود .

برای شام هم بهمون برنج استانبولی دادند .ولی برنجش تایلندی بود نه استانبولی .

ادامه دارد

اخبار مرتبط