پایگاه خبری تحلیلی دزمهراب

خاطرات صراط1 (قسمت چهارم)

قبل از نوشتن باید از شما دوستان و خوانندگان گرامی کمال تشکر را بکنم که با وجود حجم زیاد مطالب در هر پست با قرار دادن نظرات ، من رو شرمنده میکنید. لطفا ببخشید

به دلیل کمبود وقط مجبور شدم حجم نوشته هارو بالا ببرم .

برای ادامه کار به نظرات و مطالب شما نیاز دارم .

با تشکر

سه شنبه 14/6/91

بعد از نماز صبح آقا امین با هزار التماس تعدادی از بچه ها رو بیدار کرد که بریم کوه نوردی و صبحانه رو اونجا بخوریم قرار بود قبل از ساعت 10 برگردیم که برسیم به کلاس استاد چابکرو .

هرجوری بود تونستیم بعد از 45 دقیقه تعدادی از بچه ها رو جمع کنیم . حاج آقا به همراه رئیس دوره هم تشریف اوردن.

رفتیم برای کوهنوردی ولی اصلاً کوهنوردی نبود و بیشتر شبیه به شیب نوردی بود تا کوه نوردی .

البته ممکنه کوه های اتوپیای سپاه همه اینجور باشن.

در حال بالا رفتن هرکی مارو میدید فکر میکرد که آپاچی ها حمله کردن با اون وضعی که داشتیم. (تنبون کردی ، گیوه و…)  البته بودن کسایی هم که باکلاس اومده بودن بامون

بچه ها خسته شده بودن ولی آقا امین تأکید داشت که بالاتر بریم . بچه ها هم که غیرتی شده بودند اینقدر رفتند بالا تا آقا امین خودش کِپِس و موند و خودمون رفتیم تا رسیدیم به یک آب انبار که شبیه استخر بود واقعاً آب خوبی داشت انگار حوض کوثر بود در این اتوپیا.

می خواستیم بریم بالاتر که آقا ی بیاتی گفت دیگه منطقه ممنوعه است . سر راهمون هم یک تابلو زده بودند که نوشته بود ورود ممنوع ولی ما که این چیزا سرمون نمیشه و فقط گاز میدیم و به حکم حاج آقا از منطقه گذشتیم.

کنار استخر نوشته بود شنا کردن ممنوع ولی بچه ها میخواستند شنا کنند که اگه هوا سرد نبود حتماً شنا میکردن.

توراه رفتن به بالا یه پرچم عجیب غریب بود یه پرچم ایران خیـــلی بـــزرگ . از بالای کوه سه تا از این پرچم ها تو سه نقطه شهر مشخص بود شاید هم بیشتر باشند که ماندیدیمشون.

به قول حاج آقا تهران انگار دَفه دِردِیَه  تهش معلوم نیست .

شاید این پرچم هارو گذاشتن که مردمش گم نشن .

این تهرانی ها به کوه هم رحم نکردن همش دارن رو کوه ساختمون می سازن .

وقتی شهر دار تهران آقای …. میره از مشهد برای تکمیل پرسنل شهرداری نیرو میاره باید هم اینجور باشه چون کسی که دلش برا کس دیگه نمیسوزه. و میبینی که جوان های همون شهر که رشته مربوط به این کار رو دارن بیکارن.

 البته تو ایالت ما هم اینجور چیزا کم نیست.

بچه ها می خواستند برن بالا تر که آقا محمد گفت چند روز پیش چند تا دختر که داشتن می رفتن بالا تک تیر انداز ها خوابوندنشون رو زمین ، دیگه راست یا دروغش گردن خودش ، ولی بچه ها هم خسته بودن و این یه بهونه خوب برای برگشتن بود.

در میانه مسیر که داشتیم برمی گشتیم به آقا امین و بچه های پشتیبانی رسیدیم که در چمن پارکی که در مسیر بود نشسته بودند و حلوا شکری و نون هم همراهشون بود ، انگار که میخواستن یک لشکر رو صبحانه بدن.

داشتیم منشستیم که صبحانه بخوریم که یک پیر مرد جوان داشت ورزش می کرد تو چمن . خودشو تیپش با اون کش بزرگ که از رو شونهاش رد کرده بود و شلوارش رو گیر داده بود که از پاش نیوفته .

ورزشم نمی کرد بیشتر شبیه به پَر پیت کردن بو تا ورزش کردن.

نشستیم که صبحانه بخوریم پیرمرده داشت میرفت که یه عالمه حرف بارمون کرد که چرا بجای ورزش کردن اومدین اینجا غذا میخورید ، حالا انگار خودشون چیکار میکنن ، اگه راست میگن بیان تو کوه های سردشت و… کوه نوردی کنن تا نسلشون بیاد جلوی چشماشون.

باماشین میرن تا بالای به قول خودشون کوه بعد میگن رفتیم کوه نوردی واقعاً اینا که از … های شهرمون بدتر هستند.

ساعت 8 برگشتیم پایین تا آماده بشیم برای کلاس .

مثل همیشه تازه ساعت 10 گروه مستند ساز و فیلمبردار یادش اومد که باید دوربین هاشون رو آماده کنن. بنده خدا آقای قاسمی هم تازه بیدار شده بود و گیج گیج بود .

داشت دنبال سیم برق میگشت که دیشب برای گزارش مسابقات بردن بیرون . در پنجره رو باز کرد که بیرون رو نگاه کنه که با سر و صورت رفت داخل توری که به پنجره چسبیده بود.

 زبون بسته خوابش پرید.

بنده خدا آقای قاسمی ، قبل از دوره همه ی کار های ثبت نام رو دوشش بود حالاهم توگروه مستند ساز هم نقش مهم چوب بلند گوی رو داشت .

آقای پور کیانی فیلم بردار بود (دکتر پورکیانی نه ایشون از اقوام شون بودن که دستشون هم انگار از جا رفته بود ومعلوم نبود چجور دوربین رو میگیره)  ولی چه گروه مستند سازی ، فیلم بردار و گزارش گری که می بایست دوربین و پایه دوربین و میکروفون رو آقای قاسمی براشون آماده کنه . اون پسره ، حامد یامین پور رومیگم که به قول خودش مجری بود و این کارها به کلاسش نمی خورد.

جالب کوچکترین فرد شرکت کننده در دوره واین هم کلاس.

به قول قدیمی ها کُچکِه … گَپکُنه.

خدارو شکر که اینبار کلاس استاد چابکرو با تأخیر کمتری شروع شد .

استاد بسیار خوبی بود و با تعصب زیادی از انقلاب و اسلام و ایران حرف میزد.

فکر کنم نمیدونست که الان فقط اسم اسلام مونده.

بنده خدا انگار از کربلا اومده بود هی آب می خورد.

اینجور که ایشون با تعصب توضیح میداد و داشت صفحه پاور پوینت رو عوض میکرد دستش خورد به لیوان و تمام آب رو ریخت رو میز البته با این نوع صحبت کردنش احتمال می رفت که  این اتفاق بیفته.

نمیدونم آفتاب تو تهران از کجا بالا اومده بود که ظهر برامون جوجه کباب با دلستر سفارش داده بودن . بازم دستشون درد نکنه مخصوصاً بچه های تدارکات که انصافاً سنگ تموم میزاشتن.

قرار بود ساعت 15:30 کلاس بعدی شروع بشه که استداش آقای سفارتی بود . ببخشید فراستی .

همون که توبرنامه 7 روز جمعه نقد فیلم میکنه و ستو برنامه خنده بازار هم طنزش رو درست کردن.

قبل دوره توفکر این بودم که چجور بشینم سر کلاس این استاد که وقتی دیدمش خندم نگیره .فکر کنم بقیه کسایی هم که تو برنامه خنده بازار دیده بودنش همین فکر رو میکردن.

موقع کلاس شده بود ولی یا خودش ترسیده بود بیاد یا این هم ماشینش خراب شده بود. شاید قسمت بوده که نیاد چون اگه میومد معلوم نبود چی میشه ممکن بود کلاس تبدیل بشه به کلاس طنز پردازان.

طبق معمول فرهنگی با اون سرعت عمل بالای خودش در انعطاف دادن به سین دوره  سریع کلاس آقای فراستی رو خط زد و طبق معمول نوشت مطالعه . یعنی از ساعت 13:30 تا 18 باید مطالعه کنیم .

خیلی جالب بود چون در زمان مطالعه که خودشون نوشتن دارن مسابقات پینگ پنگ رو برگزار میکنن.

موقع شام یه هال و هوای دیگه ای تو اردوگاه بود فقط میدونم که از گرسنگی همه حمله ور شدند و میدیدی که تیکشون دوبرابر گُپِشون بود.

بعد از ساعت ها تلاش بی وقفه تدارکات جهت ساخت و تولید سیب تخم مرغ ، موقع خوردن تازه خودشون متوجه شدن که سیب زمینی ها هنوز نپختن و خام هستن .

خدابخیر کنه معلوم نبود میخاد چه بلایی سرمون بیاد من که یک بشکه کوچیک عرق نعنا که از دزفول همراهم اورده بودم خوردم از طرفی یکی دیگه از بچه ها هم از درد شکم اومد پیشم و بهش عرق نعنا دادم.

 قرار بود ساعت 22:30 مرحله دوم مسابقات فوتبال برگزار بشه .

ما تیم دوم بودیم که قرار بود مسابقه بدیم . ولی با کدوم بازیکن قرار بود حریف رو فنی کنیم (ضربه فنی) . این جا خودمون بودیم که فنی شدیم.

قبل بازی طبق یک برنامه از قبل طراحی شده که بعداً مشخص شد برنامه چی بوده ، قرار شده بود که حاج آ قا رو ببرن کوه نوردی که یه جورایی خستش کنن از طرفی هم حاج آقا گفته بود که موقعیت خوبیه که حریف رو از کار بندازیم ولی حاج آقای خودمون شب به حالت تاتی تاتی اومد گفت فکر کنم از دشمن فرضی شکست خوردم.

تنها لیدر تیم حاج آقا بود که اون هم به علت پادرد ، سردرد ، کمردرد و… کنار کشید.

مجبور شدیم یک سیــــّد دیگه وارد تیم کنیم تاشید بتونیم برنده بشیم برای مذاکره رفتیم پیش سید صفویان  که خوشبختانه قبول کردند.

تو این شب چهارشنبه و با این تعداد سید قراربود چه اتفاقی بیفته خدا عالمه.

تنها راهمون این بود که از حاج آقا درخواست کنیم  2 آ بکنه تا شاید فکری بشه.

چند دقیقه از بازی نگذشته بود که بچه ها بجای اینکه حریف رو بزنن خودشون باهم برخورد میکردن و به زمین می افتادن و معلوم نبود اینجا خطا به نفع کیه .

فکر کنم بوی تبانی میومد ولی نه این بوی گوشت سیخ زده بود که یتیم اسیرها بیرون اردوگاه داشتند درست میکردند و بوش میومد بالا.

بعد از چند دقیقه در گیری فیزیکی بین نیروهای خودی یک هو انگار که تَشِ بِرق زد وسط زمین و بازی رو تعطیل کردن واون کسی نبود جز یک سرباز …

بعد از بحث سرباز با آقای داور  خدارو شکر بازی نیمه کاره تموم شد.

شب باهر بد بختی تونستم با لپ تاپ بچه ها چهار واحد عمومی بگیرم فکر کنم دیگه اینترم باید قید دانشگاه رو بزنم.

نگاهی به کلاس هی های برگزار شده در این روز

استاد چابکرو : رسانه های نوین

                   ضرورتها وبایسته های فضای مجازی نوین

                  ویژگی رسانه های نوین

                  میزان همگرایی رسانه ها

                   و….

                  واقعاً بحث جالب و جزابی بود ومن بشخصه خیلی استفاده کردم فکر کنم اگه میشد این جور مباحث رو بیشتر میکردن خیلی خوب بود.

مباحثــــــــه

                  دلایل اینکه غرب به رسانه دست یافته؟

                  وظیفه و نحوه ی برخورد ما با این نوع رسانه ها باید چگونه باشد؟

Log4

پایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان 4

اخبار مرتبط